دوست دارم بنویسم
ساده میگم
خیلی ساده
دوست دارم اینجا بنویسم
هر چی دستم اومد
ساده میگم
خیلی ساده
دوست دارم اینجا بنویسم
هر چی دستم اومد
====
متن بالا اولین نوشته من توی بلاگر بود
از این به بعد اینجا محل تجمیع نظرات بلاگر میشود
اسم این صفحرو میزارم بلاگر نظر
یعنی اینکه چون توی بلاگر نمی تونم جواب رو راحت بنویسم و هنوزم که هنوزه دوست دارم اونجا بنویسم
اینجا یه صفحه گذاشتم که کل نظرات بلاگرم توی این صفحه جمع بشه
از نظرات زیباتون ممنونم بسیار
مسیحا
اصن یه تور بذاریم به سرپرستی تو و احسان. نظرت چیه؟
—
مسیحا:
من که پایه ام ، 50%حل شد
50% دوم رو هم ببینیم چی میشه
وای! دلم می خواد برم یه همچین جایی رو ببینم. کرمانشاه ازون جاهایی هست که خیلی دوست دارم برم
—
مسیحا:
به احسان بگیم مارو دعوت کنه همگی بریم
البته بگما مدتی که من اونجا بودم جاهایی رو یاد گرفتم و رفتم که احسان هم نرفته بود
اگر دارین میرین من رو هم با خودتون ببرین
بدردتون میخورم
به بودن تو یه همچین کشوری افتحار می کنم، اما گاهی یه چیزایی باعث میشه، درجه تحمل آدم به بیش از اندازه برسه
—
مسیحا:
ایران همیشه ایرانه و همیشه عزیزه
من هم گاهی وسوسه می شدم که از ایران برم اما نمیتونم از ایران دل بکنم
بنظرم این بچه بطور خدادادی واقعا مثه یه عروسک هست، دیگه نیازی نیست که بَزَک دوزَکش کنن!
هیچ موقع خوشم نمیاد بچه هارو بَزَک دوزَک کنن. زیبایی خدادادیشون از بین میره.
—
مسیحا:
دقیقا، درست میفرمائید
اما خدائیش خوشگله ها
سیاه یا سفید بودن، شرقی بودن یا غربی بودن، شمالی یا جنوبی بودن مهم نیست. مهم اون صمیمیت و محبتی هست که بین آدما بوجود میاد و میمونه
—
مسیحا:
دقیقا که توی اون عکس دیده میشد
مسیح این “قطعه گمشده” عــــــــــــــــــــالی بود… بی نهایت عالی.
بقول “فیشر”:
برای شروع باید باور داشته باشی میتونی، سپس با اشتیاق شروع کن.
این تیکه مثلثی شکل هم بالاخره به اون باور رسید و حرکت کرد.
—
مسیحا:
امیدوارم ما هم به این باور برسیـــــــــــــــــــــم
مادر شدن… مادر بودن… مادر موندن
—
مسیحا:
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
دقیقا یک سال و یک ماه و خورده ای پیش شیراز بودم… یکی از به یاد موندنی ترین سفرهایی بود که رفتم. تو نقش رستم که بودم بارون می اومد. بعد یهو آفتاب شد و یهو ابری شد. هنوزم دلم هوای شیرازو داره.
الان که این عکس پانوراما و پستت رو دیدم، پرت شدم به اون روز . دلم پـــــــــــر زد برای اونجا. برای بودن تو پاسارگاد و نشستن جلوی مقبره کوروش بزرگ. برای اون همه ابهت.
برای بودن تو حافظیه و التماس کردن به حافظ برای اینکه جواب فالمو بده.
برای بودن تو تخت جمشید و تصور صدای اسب ها، آدم ها، آرامشی که تو اونجا بوده. و حتی تصور شیون و جیغی ها موقع سوختن تخت جمشید. برای خوردن سالاد شیرازی، برای خوردن فالوده شیرازی پشت ارگ زندیه. برای شنیدن بوی گل ها و نفس عمیق کشیدن، برای بی خیالیه بودن تو اونجا
—
مسیحا:
…………………….
دو پست یه کامنت میذارم:
برای پست دمای هوا و ساعت: قبلا اینو نذاشته بودی آیا احتمالا؟؟؟…چه گذاشته بودی چه نذاشته بودی، به هر حال یکی از پست های خیلی خوبته.
برای پست نوستالژی: نه تنها رابطه اون دو رو نمیفهمن هرگز، خیلی لذت های دیگه ای رو هم که ما داشتیم عمرا بفهمن… متاسفانه
—
مسیحا:
در مورد پست اول که من نذاشتم ، گودر خودش دوباره share کرده
دومی هم حرفی نیست
بقول همون شاعری که میگفت دوغتونیم، هندونه پشت نیسانتونیم، آنتی هیستامینتونیم ( 😀 ) و …، تازگیا شاعر میگه قهوه تونیم! 😉
—
مسیحا:
کوچیکتونیم