فقط برای تو !!!

تو صدای آواز بارون، طپش قلب خاکی

مثه گریه تسکین دردی، مثه یک سوره پاکی

طعم غربت رو لباته، مثل یک کولی عاشق

راز جنگل تو چشاته، گونه هات رنگ شقایق

بی تو شمع و گل می میره، خونه رنگ غم می گیره

تو نزار بمونم تنها، می دونی دلم می گیره

وسعت قلب تو قد یه دنیاست

خواستنت واسه من مثل یه رویاست

بوی تو ، بوی بارون بوی یاسه

دست من ساقه های التماسه

بی تو می میرن گلای ناز گلدون

می مونن مرغای عاشق زیر بارون

زیر بارون…
زیر بارون…

مرغ عاشق زیر بارون

زیر بارون…

زیر بارون…


پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
مو سپید اخر شدی ای برف
تا سرانجام من چنین دیدی
در دلم باریدی ٫ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خرد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگر گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای ناامیدی ست
خسته ام ٫از عشق هم خسته
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرایی بود
انچه می گشتم به دنبالش
وای برفی نقش خوابی بود
ای خدا بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان بسازم
حسرت گرمای دوزخ را
بعد از او دیگر چه می جویم
بعد از او دیگر چه می یابم
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می بارد
بر سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

توئی تو همرام …!

مثل نفسهام !!!

پایان خطّی …

اون خطّ آخر …!

تو مرز فردام !

توئی یه سنّت …

یه یادگاری …!

همیشه هستی !

عزیز دنیام ! عزیز دنیام !!!

تو تازه تری …

ازحسّ بلور !

معصومیّت شعر فروغ …

محجـــــــــــــــــــــوب !!!

تو یه نعمتی …

تو دنیا مثل رفیق خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوب !

تنت ضریح کعبه ی پر عشق …!

من زائر پر اشتیاق تو !

من عابدم پاک و اهورائی وای …

محراب من خاک اتاق تو !
محراب من خاک اتاق تو !

منم قلندر !

همیشه صوفی !

صدای تو تنها ردامه …!

تو مثل بارون

بزرگه اسمت …

اسم تو پیام سلامه !

تنت ضریح کعبه پر عشق …

من زائر پر اشتیاق تو !

من عابدم پاک و اهورائی وای …

محراب من خاک اتاق تو !

فقط یک دانه بوسه مهربان روی پیشانی آدم بگذارد

درنهایت ِ،احساس ِ من

درب خاطرات گشوده شد.

مهَ رخی بلند بالا وافشون گیسوان،

هم پیاله مستی شبانه شد.

دست من باپریشان های اوست.

دل با چشم او پیمانه شد.

هم نشین خلوت مهتاب ومن

شانه هایش خواهش ترانه شد.

آغوش گُشادوگرمی جانم بداد.

بستراحساس را،افسانه شد.

بوسه ام با بوسه اش حرفی بزد.

دل ،شعله ای پاره پاره شد.

تا کنارآن ستون مرمرش

بوسه هایم یک به یک نشانه شد.

سر به سینه،نهادوآهی کشید.

عطرش دامن رقصانه شد.

گفتم،عاشق ترازامشب،کی شوم!

لحظه ای دنیا درنظر بیگانه شد.

حس پرواز، مرا در خود ربود.

شمع دل با شور او پروانه شد.

نقش پرواز به سینه،خوش می کشید.

آوازش با دلم هم خانه شد.

بوسه را باعطر او برهم زدم.

دست دردست من،یک دانه شد.

خواب ازچشم پنجره،یک جاپرید.

رویایی،که ناگه ،غم خانه شد.

درمیان آغوش رویایم ،چه بود!

حس تاری،که ساقی می خانه شد.

آن غزل در سینه ام راهی نیافت.

جام کامی،که شادی وشکرانه شد.

پینوشتها:

– این عید بر همه دوستان مبارک

– لطفا منو هم توی دعاهاتون فراموش نکنین (لطفا)

– تولد یه دوست عزیزه ، امیدوارم همیشه خوب ، خوش و شاد باشه

– خاطرات زندگی ……………………………………..

– پسرم اومد پیشم و پیشم بود ، الان رفته خونش ، هرجا هست شاد باشه و خوش

– این هفته از دو نفر عروسک گرفتم ، هر دوتاشونو دوست دارم و قول میدم خوب نگهشون دارم

به زودی عکس هر دوتاشونو میزارم اما عکس یکیشونو میتونین اینجا ببینین

– این شعری که نوشتم بخاطر یه نوشته بود ، که امیدوارم ایشون هم به آرزوشون برسن

قصه ای دارم،از شانه های لخت یک زن که بوسه مرا زیباترین  شکل مهربانی میداند.

عشق ، درد ، مرگ

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد .
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود .
براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد .
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد .
که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن .
زن پرسید: چه کار کنم ؟؟؟!!!

و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد .
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود .

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند .
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم .
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند .

شوهر همسرش را به خانه رساند .
ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ى ساده ى مرا بغل کن چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است .

فاصله ابراز عشق دور نیست .
فقط از قلب تا زبان است .
کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
===
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاریست
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت شکسته شده
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه نداشتن شانه های محکمی ست که بتوانی به آن تکیه کنی …!!!
===
خبر مرگ من آرام در صدایت ریخت
ناگهان شانه هات لرزید ند
چشم ها را کلافه
پشت سر هم باز و بسته می کردی
روی مرطوب گونه ات آرام قطرهایی درشت غلتید ند
صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد
مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند
دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته می شست
چشم های غریب و غمگین ات پشت دیوارها نمی دیدند
مثل تازه عروسها وقتی پیکرم را سپید پیچیدند
بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست
برای ابدیت بست چشمم را…!!
چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند
زیر سنگینی تابوت انگار دلم از ترس و غصه می ترکید
مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد می زدم …..!!
برگرد…..برگرد
من از این گور سرد می ترسم
گوش هایت چقدر کر شده بود..!
حرفهای مرا نفهمیدند
گریه های تو کلافه ام می کرد
ناله هایم بلند تر شده بود
اسکلت های پیش کسوت تر گورستان به من و ناله ام خندیدند
هق هق تو شدیدتر می شد
چون روال همیشگی هر کسی چیزی گفتند و دور شد از من
خدا بیامرزتش….!!
دستهایی فشرد دستت را
صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی
دلم تنگ میشود بی تو
هم از این گور سرد می ترسم
شهر سرد و بهمن ماه
سایه ات روی سنگ قبرم می لرزید
مثل هر پنجشنبه می آیی
فاتحه ای می خوانی
من به پایان رسیده ام کم کم
شانه های تکیده ام اینجا زیر باران وبرف پوسیدند
اینجا یا ابری است یا باران می بارد
روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند…..!!

نیکی و بدی

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
“می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”

پائولو کوئیلو