باور

باورکنم ، یا نکنم
امروز دیگه ، مال منی
عروس خونه ی دلم
تعبیر صد فال منی

باورکنم ،دستای تو
محرم دستای منه
بودنِ تو ،همیشگی
خورشید دنیای منه

تا شب صدای پات میاد
دنیامو آروم میکنه
نگاه گرم و عاشقت
همیشه جادوم میکنه

صدای آشنات میاد
وقتی که محتاج توام
تو اوج احساسی و من
عاشق با تو بودنم

باور کنم ، نم نم عشق
از پشت پلکام میریزه
قلبم دیگه ، جا نداره
دو چشمم از عشق لبریزه

باور کنم ، یا نکنم
نگات پره نوازشه
با مرد عاشقت بمون
از تو همین یه خواهشه

تا شب صدای پات میاد
دنیامو آروم میکنه
نگاهه گرمو عاشقت
همیشه جادوم میکنه

صدای آشنات میاد
وقتی که محتاج توام
تو اوج احساسی و من
عاشق با تو بودنم

چهار جمله

میخندم میخندانم پس هستم – اگه میخوای باشی پس بخند زندگی با خنده خیلی بهتره


کاش اون لحظه ای که یکی ازت می پرسه” حالت چطوره؟ ”
و تو جواب می دی ” خوبم “،
کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه :
” می دونم خوب نیستی ”
خدا کنه قسمت همه بشه


پرواز کن آنگونه که میخواهی
وگرنه
پروازت میدهند آنگونه که میخواهند …


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…

 

 

سکوت باورش شده

انگار همه سکوت باورش شده هیچ نسیمی نخواهد وزید
و دست های آلوده ای به خاطرات
در هوای بی تو ماندن پرسه خواهد زد .
انگار همه امروز من باورش می شود
و یا خواهد شد که چشم هایم
دیگر هیچ دل انتظاری نخواهد داشت
و انگار بی رمق مانده صدای باور های من .
چه تاب می خورم امروز
روی خاطراتی که گذشت و
صاعقه هایی که به اشک هایم اصابت کرد .

کاش می توانستم
درد تلخ یک انکار را
به جان بخرم
و یا حتی تو را برای آخرین بار انکار کنم .
ای کاش پایم جان دویدن
برای فرار همه آنچه گذشت را داشت .
ولی انگار باز هم
من متلاطم در یک فاجعه افکار شده ام
و در مه غلیظ باور های مسموم غرقم .
گمان هایی باطل از داشتن هایی باطل تر
مرا می خورد
و من از انزجار با تو نماندن
پا به فرار خواهم گذاشت.
و ای وای
دست هایی که توان تاب دادن گیسوی مرا نداشت

حکم به ناپاکی تن داد و رفت
چشم هایی که تاب هم نوا شدن نداشت
مجرمم کرد به دیده آلوده و رفت .
و انگار باز هم
من به غربت یک انفعال دچار شده ام
و هیچ گمانی مرا آرام نخواهد کرد

سیمین

زندگی فهم نفهمیدن هاست

شب آرامی بود،می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

“سهراب سپهری”

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم


دلم می‌خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم
برم اونجا بشینم درکنار زاینده رود
بخونم از ته‌دل، ترانه و شعر و سرود
ترانه و شعر و سرود


خـودم اینجـا ، دلـم اونجـا ، همه راز و نیــازم اونجـاست
ای خدا ، عشق منو ، یار منو ، اون گـل نازم اونجـاست
چه کنم ، با کی بگم ، عقده دل را پیش کی خالی کنم
دردمو با چه زبون به اینو اون حالی کنم
دردمو با چه زبون به اینو اون حالی کنم

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم


آسمون گریه کنم برسر جانانه من
اشک ریزان شده دلدار درآن خانه من
ازغم دوری او همدم پیمانه شدم
همچو شبگرد غزلخون سوی میخانه شدم

مست و دیوانه شدم ، مست و دیوانه شدم
مست و دیوانه شدم ، مست و دیوانه شدم


بخدا این دل من پراز غمه
تمومه دنیا برام جهنمه
هرچه گویم من از این سوز دلم
بخدا بازم کمه ، بازم کمه

چه کنم ، با کی بگم ، عقده دل را پیش کی خالی کنم
دردمو با چه زبون به اینو اون حالی کنم
دردمو با چه زبون به اینو اون حالی کنم

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم

برم اونجا بشینم درکنار زاینده رود
بخونم از ته‌دل، ترانه و شعر و سرود
ترانه و شعر و سرود

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم
بازم به اون نصف جهان برگردم