اشعار نوروزی مولانا

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید

آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید

بر مثل وام دار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید

✦✦✦✦✦✦✦

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله‌زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت
همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد

سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد

بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد

همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد

صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد

ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد

ببین کان لک‌لک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد

✦✦✦✦✦✦✦

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

باز رسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین‌لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست‌زنان چون چنار رقص‌کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

✦✦✦✦✦✦✦

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغمبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

«سقاهم ربهم» خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

✦✦✦✦✦✦✦

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد

گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد

خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد

بی گفت زبان تو بی‌حرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد…

✦✦✦✦✦✦✦

…خزان مرید بهارست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار

چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار

به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار

چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار…

✦✦✦✦✦✦✦

… نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری…

✦✦✦✦✦✦✦

اندر دل من مها دل‌افروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی

شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی

✦✦✦✦✦✦✦

دی از سر سودای تو من شوریده
رفتم به چمن جامه چو گل بدریده

از جمله خوشیهای بهارم بی‌تو
جز آب روان نیامد اندر دیده

✦✦✦✦✦✦✦

این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است

هرچند که جمله شاخه‌ها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است

✦✦✦✦✦✦✦

آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعیت یاران باشد

زان روی که روی یار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد

✦✦✦✦✦✦✦

در عشق نوا جزو زند آنگه کل
در باغ نخست غوره است آنگه مل

اینست دلا قاعده در فصل بهار
در بانگ شود گربه و آنگه بلبل

✦✦✦✦✦✦✦

ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
اندر طلب چو من نگاری همه خوش

در فصل بهار و نوبهاری همه خوش
چون قند و نبات در کناری همه خوش

✦✦✦✦✦✦✦

چون از رخ یار دور گشتم به بهار
باغم به چه کار آید و عیشم به چه کار؟

از باغ به جای سبزه گو خار بروی
وز ابر بجای قطره گو سنگ ببار

✦✦✦✦✦✦✦

معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

✦✦✦✦✦✦✦
باد بهار پویان، آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را

✦✦✦✦✦✦✦

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

✦✦✦✦✦✦✦

در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما

✦✦✦✦✦✦✦

از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را

✦✦✦✦✦✦✦

آمد بت میخانه تا خانه بَرَد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

✦✦✦✦✦✦✦

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

✦✦✦✦✦✦✦

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

✦✦✦✦✦✦✦

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاک‌تر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

✦✦✦✦✦✦✦

گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا

✦✦✦✦✦✦✦

خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمی‌بینی درخت و گل شکفته‌ست

✦✦✦✦✦✦✦

نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست

✦✦✦✦✦✦✦

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

✦✦✦✦✦✦✦

هرگز خزان بهار شود این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست

✦✦✦✦✦✦✦

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند

✦✦✦✦✦✦✦

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

✦✦✦✦✦✦✦

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

✦✦✦✦✦✦✦

کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

✦✦✦✦✦✦✦

هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر

✦✦✦✦✦✦✦

بهار آمد برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن

✦✦✦✦✦✦✦

باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می‌زنی؟
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

✦✦✦✦✦✦✦

هر چه بدزدید زمین ز آسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم

✦✦✦✦✦✦✦

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

✦✦✦✦✦✦✦

در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من

✦✦✦✦✦✦✦

ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفه‌هات دانم که تو هم ز وی خماری

✦✦✦✦✦✦✦

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا

اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس
بنگر به سوی او که صلا می‌زند ترا

می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا

سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفته‌ای
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنه‌ها»

ریحان و لاله‌ها بگرفته پیاله‌ها
از کیست این عطا؟ ز که باشد جز از خدا

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا

کَدّ کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه می‌ بدیش بدی مست همچو ما

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
«هرگز مباد سایه یزدان ز ما جدا

ما خرقه‌ها همه بفکندیم پارسال
جان‌ها دریغ نیست چه جای دو سه قبا»

ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا

هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جان‌هاست بی‌شمار مر این شاه را عطا

ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن

ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد

آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد

زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد

ای شاد آن بهار که در وی نسیم توست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد

از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد

آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد

آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد

هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد

مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد

سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد

بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند
آخر زمانیان را کردست افتقاد

حلوا نه او خورد که بُد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد

دریای رحمتش ز پری موج می‌زند
هر لحظه‌ای بغرد و گوید که: یا عباد

هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار

شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید

جانی که جان‌ها همگی سایه‌ای ز اوست
آن جان بران پرورش جان‌ها رسید

تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید

از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید

بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید

باور نمی‌کنی به سوی باغ رو ببین
کان خاک جرعه‌ای ز شراب صبا چشید

گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست
نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید

ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید

عیدیست صوفیان را وین طبل‌ها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید

بازار آخر آمد هین چه خریده‌ای
شاد آنک داد او شَبَه و گوهری خرید

بشناخت عیب‌های متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید

نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانه ابد خنک آ، کاندرو خزید

هر لحظه‌ای بهار نو است و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامه‌ها درید

من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
می‌گفت:«عاشقان را از بزم ما سلام»