تو هر شهرِ دنیا؛ که بارون بیاد…
خیابونی، گم میشه؛ توو بغض وُ درد…
تو بارون؛ مگه میشه عاشق نشد؟!
تو بارون؛ مگه میشه گریه نکرد؟
مگه میشه بارون بباره؛ ولی دلِ هیشکی، واسه کسی تنگ نشه؟!
چه زخمِ عمیقی، تویِ کوچه هاست؛ که بارون، یه شهروُ به خون می کشه!
تو هر جای دنیا… یه عاشق داره؛
با گریه، توو بارون قدم میزنه!
خیابونا؛ این قصه رو می دونن…
رسیدن؛ سرآغازِ دل کنـــدنه…
هنوز تنهایی، سهمِ هر عاشقه…
چه قانونِ تلخی داره؛ زندگی!
با یه باغی؛ که عاشقِ غنچه هاست
چه جوری می خوای؛ از زمستون بگی؟
یه وقتا یه دردایی توو دنیا هست؛ که آدم رو از ریشه می سوزونه…
هر عشقی، تموم میشه و می گذره؛ ولی خاطره اش، تا ابد می مونه…
گاهی وقتا… یه جوری بارون میاد؛ که روح از تنِ دنیا بیرون میره!
یکی چترِ شادیشوُ وا می کنه…
یکی پشتِ یه پنجره می میره…
تو هر جای دنیا…
یه عاشق داره؛ با گریه، تو بارون قدم میزنه!
خیابونا؛ این قصه رو می دونن…
رسیدن؛ سرآغـازِ دل کنــدنه…
هنوز تنهایی، سهمِ هر عاشقه…
چه قانونِ تلخی داره؛ زندگی!
با یه باغی که عاشقِ غنچه هاست
چه جوری می خوای؛ از زمستون بگی؟