وقتی مردی ….

 
متنی که در زیر آمده توصیه های یک مشاور روانشناس که برای یکی از دوستانم (خانم) گفته است؛
جالب بود که بد ندیدم به شما هم منتقلشان کنم و نظرتان را بپرسم
نظرتون چیه ؟
 
 
 
وقتی مردی شما را بخواهد، هیچ چیز نمی تواند جلوی او را بگیرد.
 
اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمی تواند نگهش دارد.
 
دست از بهانه گیری برای یک مرد و رفتار او بردارید.
 
هیچوقت خودتان را برای رابطه ای که ارزشش را ندارد تغییر ندهید.
 
رفتار آرامتر همیشه بهتر است.
 
قبل از اینکه بفهمید واقعاً چه چیز خوشحالتان می کند، با کسی ارتباط برقرار نکنید.
 
اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید.
 
یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.
 
پاگیر نشوید. اگر فکر می کنید که شما را در حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید که حتماً اینکار را کرده است.
 
هیچوقت به خاطر اینکه فکر می کنید گذر زمان ممکن است اوضاع را بهتر کند، در یک رابطه نمانید. ممکن است یکسال بعد به خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.
 
تنها کسی که در رابطه می توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.
 
از مردانی که پیش از ازدواج تقاضای رابطه جنسی میکنند دوری گزینید.
 
برای رفتاری که با شما دارد، حد و مرز بگذارید.
 
اگر چیزی ناراحتتان می کند، حتماً با او درمیان بگذارید.
 
هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همه چیزتان را بداند. ممکن است بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.
 
شما نمی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی می شود.
 
هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است…حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد. او را به یک بت تبدیل نکنید.
 
او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.
 
اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.
 
هیچوقت مرد کس دیگری را هم قرض نگیرید.
 
اگر به کس دیگری خیانت کرد، مطمئن باشید که به شما هم خیانت خواهد کرد.
 
مردها طوری با شما رفتار می کنند که خودتان اجازه می دهید رفتار کنند.
 
همه مردها بد نیستند.
 
نباید فقط شما همیشه انعطاف از خودتان نشان دهید…هر مصالحه ای دو جانبه است.
 
بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، به زمانی برای ترمیم و التیام نیاز دارید….قبل از شروع کردن یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را باید به کل فراموش کنید.
 
هیچوقت نباید دنبال کسی باشید که مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل می شود. دنبال کسی باشید که مشابهتان باشد نه مکملتان.
 
شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یافتن بهترین فرد خوب است. نیازی نیست که با هر کس که دوست می شوید همان فرد موردنظر شما برای ازدواج باشد.
 
کاری کنید که بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همیشه بداند که کجا هستید و همیشه در دسترسش باشید، کم کم نادیده تان می گیرد.
 
هیچوقت به مردی که همه آن چیزهایی که از رابطه می خواهید را به شما نمی دهد، به طور کامل متعهد نشوید.
 
این مطالب را برای بقیه خانم ها هم مطرح کنید.
 
بااینکار لبخند به لبان بعضی ها می آورید، بعضی ها را درمورد انتخابشان به فکر می اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده می کنید.
 
می گویند یک دقیقه طول می کشد که یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول می کشد که او را تحسین کنید، یک روز تا دوستش بدارید و یک عمر تا فراموشش کنید.
 

کلامی از شیخ بهائی

 
آدمی  اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده  نیست، زیرا :
 
اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !
 
اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!
 
اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!
 
اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!
 
اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!
 
اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!
 
اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!
 
و اگر نکند میگویند  کافراست و بی‌دین …..!!!
 
لذا نباید بر حمد و  ثنای مردم اعتنا کرد
 
و جز ازخداوند نباید  ازکسی ترسید. 
 
پس  آنچه باشید که دوست دارید.
 
شاد باشید ؛
 
مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.
 
 
 
 

منو کامی (قسمت اول)

 
یک نفر باعث شد که خیلی به گذشتم فکر کنم ، نه منفی
بلکه مثبت مثبت ، یه مدتیه میخوام یه کاری انجام بدم و یه داستان بگم
خیلی وقته میخوام انجام بدم اما الان وقتشه
از گفتن این داستان هم منطورهایی دارم که متوجه خواهید شد
دوست دارم از خیلی قبل بنویسم اما فعلا اون بخشیرو از زندگیم که مربوط 
به موضوع بحثم میشه رو گلچین میکنم تا به الان خودم برسم 
خوب جریان مربوط میشه به چیزی که بخاطرش همه زندگیمو عوض کردم
و باعث شد من این جمع دوست داشتنیرو داشته باشم

 
زندگیه منو کامی جون:( رایانه شما کامی جون منه )
بچه که بودم یه فامیل داشتیم که کمودور داشت هر وقت
میرفتیم خونشون یه بازی که هواپیما داشت که برای ما میذاشت.
اون موقع یه دستگاه سیاه رنگ بود که یه دستگاه دیگه که مثل
پخش نوار کاست بود بهش وصل میشد
دیتاها روی نواری شبیبه نوار کاست ذخیره میشد
نوار رو میاوردیم اول بعد اون دستگاه سیاه شروع میکرد از روی
نوار خوندن
می خوندو ، میخوندو ، میخوندو تا بازی لود میشد
بعد میشستیم بازی کردن
من بیشتر از بازی از کار با اون دستگاه خوشم میومد
خیلی دوسش داشتم
همین هم باعث آشنایی منو کامی شد
البته اون کامی نبود شاید کام بود ، شروعش با اون بود
مسیحا کم کم بزرگ و بزرگتر شد تا راهنماییرو تموم کرد
شد بچه دبیرستانی
یادش بخیر توی راهنمایی چه کارهایی نمیکردیم
خیلی چیزها ساختم که هنوزم که هنوزه همه تعریفشو میکنن
دستگاه جوجه کِشی ساختم ، با چوب و لامپ و ترموستات
بعد دار قالی به پا کردم ، تعدادی قالی خیلی قشنگ بافتم
بعد از قالی ماست زدیم
پنیر درست کردیم
خیلی کارهای دیگه ، خیلـــــــــــــــــــــــــی
موتور ماشین تعمیر کردیم
یه پیکان وانت بود مال معلم حرفه و فنمون
چه آقای گلی بود
موتور ماشینشو پیاده کرد تا ما یاد بگیریم موتور ماشین چطور کار میکنه
خدا بیامرزتش ، چه مرد گلی بود ، خودش و خانمش زرتشتی بودن و خیلی گل
مسیحا وارد دبیرستان شد
چون تو این کارا تجربه داشت شد مسئول آزمایشگاه دبیرستان
همه چیز اونجا بود
به زیست علاقه داشتم اما مسائل فنی رو بیشتر دوست داشتم
اونجا بود که کامی عزیز رو برای اولین بار دیدم
وااااااای چه روزی بود روز آشنایی ما دو نفر
هنوز خاطره هایی ازش یادمه
من نظام قدیم خوندم ، سال اول نظام قدیم مشترک بود بعدش
ریاضی و فیزیک ، علوم تجربی و علوم انسانی جدا میشد ،
هنرستان اما از همون اول جدا بود.
من به عشق کامی رفتم ریاضی و فیزیک
سال اول دبیرستان تموم شد اما من با کامی خیلی خیلی کم
کار کردم
تابستونش یکمی باهاش کار کردم اما نه زیاد
تا رفتم سال دوم دبیرستان
اونجا رابطه من و کامی خیلی خوب شد
زنگ تفریحا که همه بچه ها میرفتن بازیو تفریح ، من تو آزمایشگاه کامپیوتر بودمو
با کامپیوتر کار میکردم ، خیلی کارا کردم
اون زمان یه زبانی بود به نام basic با اون برنامه مینوشتم
یه بار یه برنامه نوشتم که خیلی خوب هم کار میکرد
از پدرم کارای حسابداریو میپرسیدم تو basic  برنامشو نوشتم
چشتون روز بد نبینه  ، آخرین خطهای برنامرو نوشتم یه دفعه دیدم تصویر برنامه
سیاه شد همه چیز رفت !!!
اون موقع کل برنامه هارو روی فلاپی ذخیره میکردیم و
کامپیوتر کلا با فلاپی روشن میشد
( تو پرانتز بگم دو نوع هم فلاپی داشتیم هم بزرگشو دیدم هم کوچیکشو )
یه ویروس فعال شده بود و کل فلاپیمو فرمت کرد
چه روز بدی بود اون روز
یه برنامه که شاید چند ماه کار کرده بودم همش پرید
ساعت 6.5 تا 7 غروب بود ، تنها بودمو این اتفاق ضربه سختی بهم بود
تا خونه در شُک و ناراحتی رفتم ، خیلی روز بدی بود اون روز برام
میگین چرا بکاپ نگرفتی یا …
بهتون بگم من فقط تونسته بودم با پول تو جیبیام یه فلاپی بخرم و داشته باشم
خیلی بده حاصل چند ماه تلاش یه نفر اینطوری از بین بره اونم تو اون سن
بگذریم این ضربه سهمگین خیلی روی روحم اثر بد گذاشت اما نه به اندازه ضربه های بعدی
….
 
پ.ن.1:
من توی زندگیم به دو چیز علاقه داشتم
یکش کامی بود که تا جایی که تونستم بهش رسیدم
اما دومیش رو هنوز بهش نرسیدم که دارم برنامه ریزی میکنم ، به اون برسم
الان یه چیز دیگه به اون جمع اضافه شده که برای اون هم دارم برنامه ریزی میکنم
 
پ.ن.2:
این خاطرات منو خیلی به گذشته میبره
شاید پشت سر هم ننویسم ، گله نکنین
چون باید حسشو داشته باشم تا بتونم بگم
اگر حسش نباشه کامل یادم نمی یاد
 
پ.ن.3:
اگر هم خوشتون نمی یاد میتونین نخونین
 
 
 
 

چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

گفته می شود که حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است
 
 
شعر زیبای حمید مصدق
 
تو به من خندیدی و نمی دانستی
 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
 
باغبان از پی من تند دوید
 
سیب را دست تو دید
 
غضب آلود به من کرد نگاه
 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 
و تو رفتی و هنوز،
 
سالهاست که در گوش من آرام آرام
 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
 
 
  
 جواب زیبای فروغ فرخ زاد
 
من به تو خندیدم
 
چون که می دانستم
 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
 
پدرم از پی تو تند دوید
 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
 
پدر پیر من است
 
من به تو خندیدم
 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
 
دل من گفت: برو
 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را …
 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
 
حیرت و بغض تو تکرار کنان
 
می دهد آزارم
 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت