امروز میخوام بخشی از خاطرات روز آخره حضور یه عزیزو براتون بگم
جریان از این قرار بود که صبح زود ساعت 7 وقتی من دم در شرکت بودم
دیدم موبایلم زنگ میزنه و این خوشگله میگه من تهرانم
هیچی کلا حواسم پرت شد
تا ظهر هم میگفت الان میام نیم ساعت دیگه میام
تازه سفارشاتی داشت که براش نگرفتم
چیزایی هم قرار بود براش بگیرم که نشد
من رفتم سر کلاس که زنگ زد
گفتم کجایی گفت مترو آدرس خواست دادم
اما اولشو به جای اینکه بگم بیا سمت بالا نگفتم و رفت سمت چپ
که حاصلش نیم ساعت چرخیدن بود
وقتی اومد راهش ندادن توووووو
بعد رفت پشت میز من لالا کرد حسابی تا من از کلاس بیام
ماشینو که برداشتیم
یکم چرخ زدیم تا تصمیم گرفتیم چکار کنیم
آریاشهر ، شهرک اکباتان ، ستاری ، فردوس ، کاشانی و …
تا رسیدیم فلکه اول آریاشهر
هم فال داشتیم هم تماشا اما آخراش منو جای کباب میدید
که رفتیم شام بخوریم
اومدیم غذا سفارش بدیم بهم گفت حسم عوض شده میخوام گازت بگیرم!!!!
جدیا!!!!
و واقعا به سمتم هم حمله ای جانانه انجام داد
گارسون که اومد گفت ایشون پیتزا میخورن من هم ایشونو
دیگه کاملا مشخص شد که یه مشکلی بوجود اومده
به کمک و راهنمایی یکی از دوستان جستم
اما چشتون روز بد نبینه این بخشش خیلی ترسناک بود
چه جلافتا هم شده بود ورد زبونمون
قرار بعدیمون شهرک اکباتان بود
که به خرید
دیدار یکی از دوستان
قابل توجه بعضیها
بستنی خوری اونم از نوع مخصوصش
بعد چک و چونه فرودگاه امام
اتوبان آزادگان و خلبج فارس هم که حسابی شلووووووغ
پر از کامیون با رانندگی وحشتناک
تا رسیدیم فرودگاه
خداحافظی و رفتن یه عزیز
اما حین این خداحافظی
یکی ابراز وجود کرد و درخواست پناهندگی داد
یکی که یک هفته قبلش توسط یک سرکار خانم مورد حمله قرار گرفته بود
و دست و پاشو کلا از دست داده بووود
البته طی چندین مرحله عمل های پیشرفته
زیر نظر متخصصین متفاوت دست و پاش و درست کرده بودیم
اما هنوز احساس خطر میکرد و تصمیم به فرار گرفته بود
که با یک عملیات حساب شده و یک جاسازیه حرفه ای آماده خروج از مرز شد
قرار بر این شد که در فرودگاه فرانکفورت درخواست پناهندگی بدهد و یک عکس برای
من بفرستد
این 72 ساعت گذشته با دلشوره و نگرانی بسیار گذشت تا اینکه خبر خروج موفقیت آمیز
و پذیرش پناهندگی و رسیدن به سلامتش به مقصد به دستم رسید
قرار بود از آلمان عکسشو برام بفرسته که نفرستاد
اما به محض دریافت عکس در سایتم قرار میگیرد
آن شب هم با غمی بسیار رفیقمو و پناهندمو بدرقه کردم
یه نیم ساعتی هم در عوارضی منتظر شدم شاید برگردندونشون که خبر رسید رفتن
من هم با دلی آکنده از غم و قصه رفتم خونمون ، خونشون ، خونتون
نمیدونم یه جایی رفتم
…….
این داستان ادامه دارد
به روی چشم پریا
این احسان اصلا نسل امردادی ها رو دگرگون کرده….دروغ که میگه، بدقولی که میکنه، دیرم خبر میده.
اینبار بیاد ایران باید براش یه فکری کنیم حتما
آره دیدم مینویسی گاهی، اما منظور من اینطور نوشتن بود. اینطور که همش رو خودت بنویسی یعنی.
نوشتنت رو خوشم میاد
برای ادامه داستان چند مرحله نیازه که باید انجام بشه
به وقتش مینویسم
شما اگه دلت به حال اون سوخت و تنگ میشد
اون بلارو سر بچه نمی آوردی
یادته چه بلایی سرش آوردی
ها
😉
منتظر ادامه ی داستان هستیم…
ببخشید ببخشید!
اشتباه نشه
من از رفتن اوشون ناراحت نیستم که!
من اون موجود بی دست و پا رو گفتم!!!
آخــــــــــــی
روشنا خیلی سخته
خیلیییییییییییی
اولش میخواستم برم بیابون و اینا
بعد ارشاد شدم رفتم خونمون
درست گفتی
مرحومه رفت که رررررررررررفت
اما تو چرا گریه مردی؟
بابت انتشار هم خودت میدونی علتش چیه دیگه!
ما ارادت خاص داریم
یکی یه حرفی میزنه من 5 دقیقرو رعایت میکنم
دقت کنی گاهی خودم هم مینویسم
اما همیشه عمومی مینویسم
همین دو تا شعر قبلی
حسابی وقت گذاشتم تا از روی آهنگش بنویسم
باز هم به روی چشم.
پریا آفریقایی رفت با همه گاز ، شیطنت ، شوخی ، دعوا ، جدی و …
اما اونجا هم نشون داد که یکی از معدود مردادیهای بی معرفته که خیلی دیر خیر میده
در مورد دفاع که در قسمت بعدی میگم
اما فعلا دلم برای پناهنده تنگ شده
جاش پیشم خالیه