منو کامی (قسمت دوم)

قبل از اینکه به ادامه مطلبم برسم میخوام یه چیزو کلی بگم
اینکه دوستان میگفتن اون موقع کامپیوتر چطور کار میکرد؟
اون زمون مانیتورمون سیاه و سفید بود
بعدش تازه مانیتورهایی اومد که رنگ قهوه ای هم داشت
من اولین مانیتوری که گرفتم اینطوری بود.
کیسشون خوابیده بود نه ایستاده و مانیتور رو روی کیس میذاشتیم.
تا شب عید هم من اون کامپیوتر اولیمو داشتم.
عید امسال عید خونه تکونی بود که اونو هم به دیار باقی فرستادم.

اون موقع یه فلاپی میذاشتیم توی کامپیوتر که سایزشون
5.25 اینچ بود بعد فلاپی 3.5 اینچی اومد
توی فلاپی داس میریختیم که اونم سعی میکردیم گلچین کنیم
که برنامه های مورد نیازمون توی یه فلاپی جا بشه
command.com
autoexec.bat
config.sys
format.com
fdisk.com
….
اینا اصلیا بود
بعد تازه NC اومد
بعدش نرم افزارهای دیگه که جلوتر میگم
کلا کامپیوتر با این فلاپی ها کار میکرد
بعد کم کم هارد اومد اونم ، الیته باز هم ما به فلاپی احتیاج داشتیم.
خوب برگردم به ادامه داستان:

تو شرایط روحی بدی بودم که خیلی هم اذیت شده بودم
این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد
مسئول واحد کامپیوتر ، به قول خودش یه بسته فلاپی نو خریده بوده
و آورده بود گذاشته بود توی کلاس کامپیوتر
همون روز اون بسترو میدزدن
البته من هنوزم که هنوزه این داستانو باور نمیکنم
چون کلید که دست من بود و من که حالم خوب نبود برم تو سایت کامپیوتر
کس دیگه ای هم یادم نیست رفته بوده باشه
اما گفتند که دزدی شده
میگفتن به مسیح اطمینان داریم اما خوب حرفو زده بودن
من هم تو اون سن و سال و با اتفاقی که برام افتاده بود اصلا روحیه مناسبی
نداشتم خیلی روحیم خراب شده بود
لذا این بهانه ای بود که من از کامپیوتر فاصله بگیرم که این فاصله خیلی هم طولانی شد
فقط تو همین دوره یه المپیاد کامپیوتر در سطح کشور برگزار شد که من به اجبار توی این المپیاد
شرکت کردم
حتی پیگیر نتیجه المپیاد هم نشدم تا آخر سال که رفتم پروندمو بگیرم و از اون مدرسه برم
این طمان آخر کار من با کامپیوتر بود و دو سال اسم کامپیوترو نیاوردم
زمان گرفتن پروندم بود که یکی از دوستان خانوادگیمون بهمون گفت که مسیح تو المپیاد رتبه
آورده و براش کاپ و لوح تقدیر از وزارت خونه فرستادن
چرا مسیح لوح تقدیرشو بهمون نشون نمیده
من هم که از همه جا بیخبر بودم گوشام تیز شد
کاشف به عمل اومد که بله من تو المپیاد رتبه آوردم ، جزو ممتازهای کشور شدم و اون زمان
مدیر کل آموزش و پرورش آقای تقی پور بوده و لوحم از طرف مدیر کل بوده
مدرسمون خبر داشته لوح و … را گرفته اما به من نگفته بودن
با توجه به اتفاقایی که برام افتاده بود ، دلم هم از مدرسه پر بود
با توپ پر رفتم هم مدارکمو بگیرم هم پیغام داده بودم که لوحمو و اینارو بهم بدن ، اونو بگیرم
اول انکار چنین چیزی بود ، بعد که نامه و تیکه روزنامشو نشون دادم دیگه گفتن فقط لوح تقدیر اومده
گفتن بزار اون لوح تو مدرسه بمونه که اصلا دلم نمیخواست تلاش های من اونجا بمونه
لوحمو گرفتم و این لوح هنوزم که هنوزه بالای تختم نصبه و خاطرات زیادیرو یادم میاره
اما من دیگه دو سال به کامپیوتر دست نزدم
شاید کسایی ازم سوال میپرسیدن جواب میدادم اما دیگه دست نزدم که نزدم
تا رسیدم به سال چهارم دبیرستان و کنکور
ادامه داستان در قسمت بعدی
پ.ن.1:
خیلی برای یه بچه دبیرستانی سخته که این شرایط رو تحمل کنه
بدتر کمبود امکاناته
میگن جهان سوم هستیم واقعا هستیما
اگر کسی از دانشی خوشش بیاد و ما نتونیم اون دانش رو داشته باشیم
کاری میکنیم اون شخص هم نداشته باشه
یا اگر کسی با امکاناتی داره به دانشی دست پیدا میکنه
سعی میکنیم اون امکاناتو ازش بگیریم
پ.ن.2:
لااقل سعی کردم اینطوری نباشم
هر کدوم از دوستام و یا شاگردانم و … به امکاناتی احتیاج داشتن تا پیشرفت کنن
تا هر جایی که تونستم بهشون کمک کردم.
منتی هم بر اونها نیست ، این جواب کمکیه که خیلیها بهم کردم
جاداره از دبیرستان سال سوم و چهارمم که خیلی بهم کمک کردن و در راه رسیدنم
به چیزهایی که دوست داشتم مسیر رو برام باز گذاشتن تشکر کنم
مخصوصا صاحب امتیاز و مدیر دبیرستانم
پ.ن.3:
اگر کمکی ازتون بر میاد تا بتونین با

خاطرات

امروز میخوام بخشی از خاطرات روز آخره حضور یه عزیزو براتون بگم
جریان از این قرار بود که صبح زود ساعت 7 وقتی من دم در شرکت بودم
دیدم موبایلم زنگ میزنه و این خوشگله میگه من تهرانم
هیچی کلا حواسم پرت شد
تا ظهر هم میگفت الان میام نیم ساعت دیگه میام
تازه سفارشاتی داشت که براش نگرفتم
چیزایی هم قرار بود براش بگیرم که نشد
من رفتم سر کلاس که زنگ زد
گفتم کجایی گفت مترو آدرس خواست دادم
اما اولشو به جای اینکه بگم بیا سمت بالا نگفتم و رفت سمت چپ
که حاصلش نیم ساعت چرخیدن بود
وقتی اومد راهش ندادن توووووو
بعد رفت پشت میز من لالا کرد حسابی تا من از کلاس بیام
ماشینو که برداشتیم
یکم چرخ زدیم تا تصمیم گرفتیم چکار کنیم
آریاشهر ، شهرک اکباتان ، ستاری ، فردوس ، کاشانی و …
تا رسیدیم فلکه اول آریاشهر
هم فال داشتیم هم تماشا اما آخراش منو جای کباب میدید
که رفتیم شام بخوریم
اومدیم غذا سفارش بدیم بهم گفت حسم عوض شده میخوام گازت بگیرم!!!!
جدیا!!!!
و واقعا به سمتم هم حمله ای جانانه انجام داد
گارسون که اومد گفت ایشون پیتزا میخورن من هم ایشونو
دیگه کاملا مشخص شد که یه مشکلی بوجود اومده
به کمک و راهنمایی یکی از دوستان جستم
اما چشتون روز بد نبینه این بخشش خیلی ترسناک بود
چه جلافتا هم شده بود ورد زبونمون
قرار بعدیمون شهرک اکباتان بود
که به خرید
دیدار یکی از دوستان
قابل توجه بعضیها
بستنی خوری اونم از نوع مخصوصش
بعد چک و چونه فرودگاه امام
اتوبان آزادگان و خلبج فارس هم که حسابی شلووووووغ
پر از کامیون با رانندگی وحشتناک
تا رسیدیم فرودگاه
خداحافظی و رفتن یه عزیز
اما حین این خداحافظی
یکی ابراز وجود کرد و درخواست پناهندگی داد
یکی که یک هفته قبلش توسط یک سرکار خانم مورد حمله قرار گرفته بود
و دست و پاشو کلا از دست داده بووود
البته طی چندین مرحله عمل های پیشرفته
زیر نظر متخصصین متفاوت دست و پاش و درست کرده بودیم
اما هنوز احساس خطر میکرد و تصمیم به فرار گرفته بود
که با یک عملیات حساب شده و یک جاسازیه حرفه ای آماده خروج از مرز شد
قرار بر این شد که در فرودگاه فرانکفورت درخواست پناهندگی بدهد و یک عکس برای
من بفرستد
این 72 ساعت گذشته با دلشوره و نگرانی بسیار گذشت تا اینکه خبر خروج موفقیت آمیز
و پذیرش پناهندگی و رسیدن به سلامتش به مقصد به دستم رسید
قرار بود از آلمان عکسشو برام بفرسته که نفرستاد
اما به محض دریافت عکس در سایتم قرار میگیرد
آن شب هم با غمی بسیار رفیقمو و پناهندمو بدرقه کردم
یه نیم ساعتی هم در عوارضی منتظر شدم شاید برگردندونشون که خبر رسید رفتن
من هم با دلی آکنده از غم و قصه رفتم خونمون ، خونشون ، خونتون
نمیدونم یه جایی رفتم
…….
این داستان ادامه دارد