روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد .
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود .
براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد .
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد .
که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن .
زن پرسید: چه کار کنم ؟؟؟!!!
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد .
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود .
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند .
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم .
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند .
شوهر همسرش را به خانه رساند .
ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ى ساده ى مرا بغل کن چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است .
فاصله ابراز عشق دور نیست .
فقط از قلب تا زبان است .
کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
===
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاریست
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترین حالت شکسته شده
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه نداشتن شانه های محکمی ست که بتوانی به آن تکیه کنی …!!!
===
خبر مرگ من آرام در صدایت ریخت
ناگهان شانه هات لرزید ند
چشم ها را کلافه
پشت سر هم باز و بسته می کردی
روی مرطوب گونه ات آرام قطرهایی درشت غلتید ند
صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد
مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند
دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته می شست
چشم های غریب و غمگین ات پشت دیوارها نمی دیدند
مثل تازه عروسها وقتی پیکرم را سپید پیچیدند
بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست
برای ابدیت بست چشمم را…!!
چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند
زیر سنگینی تابوت انگار دلم از ترس و غصه می ترکید
مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد می زدم …..!!
برگرد…..برگرد
من از این گور سرد می ترسم
گوش هایت چقدر کر شده بود..!
حرفهای مرا نفهمیدند
گریه های تو کلافه ام می کرد
ناله هایم بلند تر شده بود
اسکلت های پیش کسوت تر گورستان به من و ناله ام خندیدند
هق هق تو شدیدتر می شد
چون روال همیشگی هر کسی چیزی گفتند و دور شد از من
خدا بیامرزتش….!!
دستهایی فشرد دستت را
صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی
دلم تنگ میشود بی تو
هم از این گور سرد می ترسم
شهر سرد و بهمن ماه
سایه ات روی سنگ قبرم می لرزید
مثل هر پنجشنبه می آیی
فاتحه ای می خوانی
من به پایان رسیده ام کم کم
شانه های تکیده ام اینجا زیر باران وبرف پوسیدند
اینجا یا ابری است یا باران می بارد
روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند…..!!
اولی رو که خوندم دیدم چقدر میتونستم با یه نگاه عشق رو هدیه بدم و اینکارو نکردم…
چقدر میتونستم در اوج ناامیدی دستمو رو شونه های دوستم بزارم تا احساس کنه یه یه آدم محکم و مهربون هست که با دستاش غم رو از شونه هاش برداره…… اما نکردم…..
چقدر مردان خسیسند…..
و چقدر زنان قانع…..
با قطره ای کویر دلشان دریا میشود……
دومی رو خوندم….
یاد یه بخش از شعر پناهی افتادم….
من میخوام برگردم….
تا تو قبرستون ده …
غش غش ریسه برم…………..
و یه شعر از کسی که نمیدان کیست :
پیش از این بر رفتگان افسوس میخوردند خلق
میخوردن افسوس در دوران ما بر زندگان……..
سومی رو خوندم….
دیدم ما برای رفتگان هیچ کار مفیدی انجام نمیدیم….
فقط اشک میریزیم برای تسکین دل تنها مانده خودمان….
ما چقدر خودخواهیم……
سپاس ….
لذت بردم…….
—
مسیحا:
سرکار خانم
خیلی جالبه
شما خیلی دقیق و کامل خوندین
از نظر بسیار زیباتون ممنون
خود نظر شما در حد یه پست کامله
شاد باشید
نخیر قبول نیست.
من نظرتو توی وب خودم میخوام.
از حالا خودتو حلال نشده بدون! آماده شو واسه پل صراط!
—
مسیحا:
خدایا
من از دست این آبان چه کنم
آخه من چکار کنم
به روزم…
—
مسیحا:
بله سرکار خانم
دیدم
اما هرچی گشتم نظر بدم جایی نبود که بشه نوشت
همینجا میگم که زیبا نوشتی
باز هم بنویس و تلاشتو بیشتر کن
شعر دوم رو خیلی دوست داشتم….خیلی …
ممنون مسیحا…
—
مسیحا:
باز هم ممنون
شعر دوم رو خیلی دوست داشتم….خیلی …
ممنون مسیحا
—
مسیحا:
و ممنون از شما سرکار خانم
گاهی آدم می خواد فاصله قلبش تا زبونش رو کم کنه، اما از عاقبتش میترسه. از اینی که اگر این فاصله رو کم کنی، چطوری جوابت رو میدن و چه عکس العملی از خودشون نشون میدن. کاری نکنن که پشیمون بشه آدم از اینی که حرفش رو به زبون آورده.
—
مسیحا:
واقعا درست میگی
کاملا درست میگی
مسیحااااااااا خیلی خیلی قشنگ بود.مرسی بابت حسن سلقه ات
—
مسیحا:
مرسی از شما که خوندی سرکار خانم مهربون