کاش میتابید برق چشم او

شب سیاه و گیسوی یارم سیاه

چشم میدوزم که باز آید ز راه

گرچه میدانم زمن رنجیده است

دارم از او انتظار یک نگاه

شوخ چشم من ، زمن دوری کند

هست امیدم مرا بخشد گناه

کلبه من سرد و تاریک و خموش

دیده ام گریان و حال من تباه

شمع و من هر شب بیاد روی او

هر دو میسوزیم تا وقت پگاه

کاش میتابید برق چشم او

همچو خورشیدی ز روزن گاهگاه

برق چشم

 
این مطلب رو برای یکی از دوستام نوشتم
دلم نیومد تو وبلاگ خودم هم نذارم
.
.
.
.
.
نمیدونم با ر قبول کنم یا بدون اون
اما در هر صورت مبارکه
خیلی خوشحال شدم
گفتم بهت دیگه جریان غیرت و اینارو
در مورد چشم که نگووووووووووووووو
چشم تنها عضو بدن که نمیتونه دروغ بگه
زیباست و گیرا
سر خیلیها بلا آورده
که هیچ خونه ای بی این بلا نباشه
 

حصار سایه های سیاه
 
دورتادور کشیده اند
 
ازمیان تاریکی اما
 
نقطه ی نوری
 
میزند چشمک
 
میدهد مژده
 
میکند شوری بپا
 
میکشد دل را به سوی خود
 
عاشق و شیدا
 
از میان اینهمه تاریکی
 
برق ” چشم تو ” ست که پیداست
 
وه چه زیباست
 
وه چه زیباست