ماه: فروردین 1389
کاش میتابید برق چشم او
شب سیاه و گیسوی یارم سیاه
چشم میدوزم که باز آید ز راه
گرچه میدانم زمن رنجیده است
دارم از او انتظار یک نگاه
شوخ چشم من ، زمن دوری کند
هست امیدم مرا بخشد گناه
کلبه من سرد و تاریک و خموش
دیده ام گریان و حال من تباه
شمع و من هر شب بیاد روی او
هر دو میسوزیم تا وقت پگاه
کاش میتابید برق چشم او
همچو خورشیدی ز روزن گاهگاه
برق چشم
این مطلب رو برای یکی از دوستام نوشتم
دلم نیومد تو وبلاگ خودم هم نذارم
.
.
.
.
.
نمیدونم با ر قبول کنم یا بدون اون
اما در هر صورت مبارکه
خیلی خوشحال شدم
گفتم بهت دیگه جریان غیرت و اینارو
در مورد چشم که نگووووووووووووووو
چشم تنها عضو بدن که نمیتونه دروغ بگه
زیباست و گیرا
سر خیلیها بلا آورده
که هیچ خونه ای بی این بلا نباشه
نمیدونم با ر قبول کنم یا بدون اون
اما در هر صورت مبارکه
خیلی خوشحال شدم
گفتم بهت دیگه جریان غیرت و اینارو
در مورد چشم که نگووووووووووووووو
چشم تنها عضو بدن که نمیتونه دروغ بگه
زیباست و گیرا
سر خیلیها بلا آورده
که هیچ خونه ای بی این بلا نباشه
حصار سایه های سیاه
دورتادور کشیده اند
ازمیان تاریکی اما
نقطه ی نوری
میزند چشمک
میدهد مژده
میکند شوری بپا
میکشد دل را به سوی خود
عاشق و شیدا
از میان اینهمه تاریکی
برق ” چشم تو ” ست که پیداست
وه چه زیباست
وه چه زیباست