بعضی از آدم ها

 
بعضی از آدم ها به تو فکر می کنند !
 
بعضی از آنها به تو توجه می کنند !
 
بعضی ها عاشقت می شوند !
 
بعضی ها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری !
 
بعضی ها فکر می کنند که تو برای آنها یک هدیه ای !
 
بعضی ها دلتنگت می شوند !
 
بعضی ها برای موفقیت هایت جشن می گیرند !
 
بعضی ها قدرتت را تحسین می کنند !
 
بعضی ها می خواهند فقط با تو باشند !
 
بعضی ها حمایت تو را می خواهند !
 
بعضی ها می خواهند فقط با تو حرف بزنند !
 
بعضی ها تنها می خواهند دستت را بفشارند !
 
بعضی ها می خواهند که تو همیشه شاد باشی !
 
بعضی ها می خواهند همیشه سلامت باشی !
 
بعضی ها برایت آرزوی سعادت دارند !
 
و بعضی شانه هایت را برای گریه هاشان !
 
و همه احتیاج دارند تا این ها را به تو بفهمانند !
 
اما : هرگز , از آرزوی کسی مگریز !!
 
شاید این تنها چیزی باشد
 
       که آن ها در زندگی دارند !!!
 
 

مغز شما چند سالشه؟

 
ابتدا روی لینک زیر کلیک کنین. 
 
 
بعد دکمه استارت رو بزنین.
 
بعد از یک آماده باش 3 – 2 –  1 بایستی جای اعداد رو که چند لحظه نمایش داده می شه به خاطر بسپارین و روی جای اون ها به ترتیب از کم به زیاد کلیک کنین!!!
 
بعد از چند مرحله، سن مغز شما با توجه به زمان عکس العمل و درستی اون محاسبه و نمایش داده می شه !!!
 
 
 
 

ارزش دوست خوب !

 
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
 
با خودم گفتم: ‘کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!’
 
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
 
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
 
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
 
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ‘ این بچه ها یه مشت آشغالن!’
 
او به من نگاهی کرد و گفت: ‘ هی ، متشکرم!’ و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
 
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
 
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم… ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
 
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
 
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
 
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:’ پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!’ مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
 
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
 
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
 
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
 
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
 
من مارک را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
 
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
 
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ‘ هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!’
 
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ‘ مرسی’.
 
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ‘ فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش…. اما مهمتر از همه، دوستانتان….
 
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می ت

داستان دو مجسمه

 
توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح­ خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:” از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید.” و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:” شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟” مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:” میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟” مجسمه زن با لبخندی جواب داد:” باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من می رینم روی سرش.” 
 
 
لعنت به هرچی فکر منحرفه…