زنی میره دکتر

 
 
A woman goes to the doctor, beaten black and blue. . . . .
 
زنی با سر و صورت کبود و زخمی  سراغ دکتر میره
 
 
 
 
 
Doctor: “What happened?”
 
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
 
 
 
Woman: “Doctor, I don’t know what to do. Every time my husband comes home drunk he beats me to a pulp…”
 
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
 
 
 
Doctor: “I have a real good medicine against that: When your husband comes home drunk, just take a cup of green tea and start gargling with it… Just gargle and gargle”.
 
دکتر گفت: خبو دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
 
 
 
2 weeks later she comes back to the doctor and looks reborn and fresh again.
 
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
 
 
 
Woman: “Doc, that was a brilliant idea! Every time my husband came home drunk I gargled repeatedly with green tea and he never touched me.
 
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
 
 
 
Doctor: “You see how keeping your mouth shut helps!!!
 
دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن!!
 
 

بازیگر

 
 
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
 
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
 
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید…
 
****
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
 
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود… 
 
****
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست ! 
 
یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند … 
 
**** 
 
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
 
به فکر فرو رفت …
 
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
 
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :
 
 
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
 
 
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
 
 
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
 
 
سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود…
 
  
 
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
 
 
اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.
 
او الان یک بازیگر است همانند بقیه مردم!!!
 
 
 

مسافر قطار و ایستگاه آخر

 
 
به نام پروردگار دنیاهای درونیمان
 
 •  
 
از اتوبوس پیاده شد و به سمت پارک رفت. وقتی به در ورودی پارک رسید، نگاهی عمیق به پارک، به درختان و آسمانش انداخت؛ خواست که وارد پارک شود و کمی در آنجا قدم بزند و خاطراتش را مرور نماید اما نگاه درختان پارک اینگونه می‏نمود که از آمدنش به آنجا ناراضی بودند؛ بادی عجیب از سمت پارک به سویش می‏دمید. از تصمیمش منصرف شد، حس کرد که طبیعت پارک، او را نمی‏پذیرد. خود منتظر چنین برخوردی بود.
به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.
***
وقتی وارد قطار شد درهای قطار بسته شدند. گویی قطار منتظر او بود تا حرکت نماید. در داخل قطار جایی برای نشستن پیدا کرد.
نشست و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
صدایی مهربان او را از خواب بیدار می‏کرد: ((بیدار شو پسرم.))
چشمانش را گشود، پیرمرد خوش‏سیمایی را دید که به او لبخند میزند.
–         پسرم! ببخشید بیدارت کردم ایستگاه بعدی باید پیاده شوی. گفتم نکند خواب بمانی!
–         تشکر آقا.
قطار ایستاد و پیرمرد به سمت قطار رفت تا پیاده شود. در این حین پسرک به اطرافش نگاه کرد، کسی به جز پیرمرد آنجا نبود! به خودش گفت: (( از کجا می‏دانست که من می‏بایستی ایستگاه بعد پیاده شوم.))
تا خواست پیرمرد را صدا بزند، درهای قطار بسته‏شدند و پیرمرد را دید که بیرون از قطار با او خداحافظی می‏کند. در این فاصله کوتاه توانست اشک‏های پیرمرد را نیز ببیند. ناگهان صدایی در داخل قطار گفت: ((ایستگاه بعد برزخ.))
ترس تمام وجود پسرک را فراگرفت. در کابین‏های قطار شروع به دویدن کرد، تا به راننده قطار برسد و از او بخواهد تا قطار را نگه دارد. اما قطار پایانی نداشت. شروع کرد به اشک ریختن و خودش را دیوانه‏وار به اتاقک قطار می‏کوبید. فریاد می‏زد  نگه دارید، نگه دارید، من برای رفتن آماده نمی‏باشم، من هنوز جوانم، من می‏بایست جبران کنم.))
دیگر توانی نداشت بر روی کف قطار نشست و زیر لب گفت: (( چه کنم با این همه گناه))
انگار هرچه قطار جلوتر می‏رفت اعمال خود، چه خوب و چه بد را بهتر درک می‏کرد.
لحظه‏ای به خودش آمد: (( اینجا آخر کار نیست، پیرمرد من را بیدار نکرد که فریاد بزنم، خدا خود خواسته‏است که من در اینجا باشم، خدا خود خیر و صلاح من را در این دیده، می‏بایستی به او توکل کنم، زمان کمی به من داده شده تا با خدای خویش رازو نیاز کنم، از او طلب مغفرت نمایم، پسر وجدت کجا رفته، امیدت کجا رفته، او رحمان و رحیم است ………………….. ))
دستانش را تا آنجا که می‏توانست بالا برد، چشمانش را بست و فریاد زد: (( خدایا راضیم به رضای تو…………))
کسی او را تکان می‏داد:
–         بیدارشو! ایستگاه آخر!
پسرک چشمانش را باز کرد. مسافران در حال پیاده‏شدن از قطار بودن.
روبروی خود روی دیوار قطار تابلویی را دید که روی آن نوشته بود:
 
گزیده‏ای از نهج‏البلاغه:
به خاطر داشته باش:
 
آرام باش، توکل‏کن، تفکر کن
 
سپس آستین‏ها را بالا بزن
 
آنگاه دستان خدا را می‏بینی
 
که زودتر از تو دست به‏کار‏شده‏است.
 
اشک در چشمانش جمع‏شد. خدا را شًکر کرد و در ایستگاه دنیای درونش دوباره پیاده‏شد
 

خوشبختی

My Wife Navaz Called,
How Long Will You Be With That Newspaper?
Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. ‘Ava, Darling, Why Don’t U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
Just For Dad’s Sake, Dear‘.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
‘Ok, Dad. I Will Eat – Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.
But, U should….’ Ava Hesitated.
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد
Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?’
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
‘Promise’. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
Now I Became A Bit Anxious.
‘Ava, Dear, U Shouldn’t Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?’
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
‘No, Dad.  I Do Not Want Anything Expensive‘.
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
All Our Attention Was On Her.
‘Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!’
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
Was Her Demand..
Atrocious!’ Shouted My Wife, ‘A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!’
‘Never in Our Family!’
My Mother Rasped.
‘She Has Been Watching Too Much Of Television.  Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!’
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
Ava, Darling, Why Don’t U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.’
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
‘Please, Ava, Why Don’t U Try To Understand Our Feelings?’
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
I Tried To Plead With Her.
‘Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice‘.
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
Ava Was in Tears.
And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
It Was Time For Me To Call The Shots.
Our Promise Must Be Kept.’
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
‘Are U Out Of UR Mind?’ Chorused My Mother And Wife.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
‘No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
Ava, UR wish Will B Fulfilled.’
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
Ava, Please Wait For Me!’
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
May Be, That Is The in-Stuff’, I Thought.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!’
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, ‘That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
He is Suffering From… Leukemia‘.
She Paused To Muffle Her Sobs.
Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.’
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
I Stood Transfixed And Then, I Wept.
‘My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is……….
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی
The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms

But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!”
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
Think About This
به این مسئله فکر کنین

از طرف خدا

 
از: خدا
به : تو
تاریخ : امروز
موضوع : خودت
رفرنس نامه : زندگی
 
من خدا هستم امروز می خواهم به تمامی مشکلات تو رسیدگی کنم به کمک تو هم نیازی ندارم پس روز خوبی داشته باشی
 
من دوستت دارم و بخاطر داشته باش  وقتی شرایط بنحوی هستند که تو نمی تونی از پس مشکلاتت بربیای اصلا سعی نکن که خودت پی راه حل باشی بلکه اونها را بعهده خداوند بگذار
 
زمانش که برسد خودم رسیدگی می کنم تمامی مشکلات حل می شوند اما در زمانی که من تعیین می کنم نه زمانی که تو می خواهی
 
وقتی که مشکلت رو پیش من می فرستی دیگه دلیلی برای نگرانی نیست بجای نگرانی روی چیزهایی تمرکز کن که الان توی زندگیت داری شاید تصمیم بگیری که این پیام رو برای یک دوست بفرستی متشکرم با این کار شاید از طریق جدیدی شرایط زندگی اونها رو لمس کنی که تا الان نمی دونستی
 
حالا امروز یک روز خوب خواهی داشت
 
خدا اکنون تلاش و دست و پا زدنت رو دیده و دستور می ده که دیگه تموم شه
برکت خدا داره به سمتت می آد اگر خدا رو قبول داری این پیام را برای ده نفر ارسال کن
لطفا نادیده نگیرین شما دارین آزمایش می شین
فقط 20 دقیقه زمان دارین تا به 10 نفر بگین که دوستشون دارین