میدونید عاقبتشون چی شد؟

 

آقای سکسکه عمل کرده, میره سر کار و میاد و زندگیشو می کنه

الفی دیگه از هیچی نمی ترسه!


آلیس, شوهر کرده, دو تا بچه ام داره و یه زندگی
 حقیر توی یه آپارتمان 50 متری ساده

 آن شرلی! ارایشگر معروفی شده تو جردن و چند تا محله بالا شهر شعبه زده حسابی جیب مردم و خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای  عالی….


ای کیو سان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!


بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!…
 شلمان هنوزم خوابه!


پت پستچی بازنشسته شده و الانم تو خونه سالمندان منتظر مرگشه!


بنر رو یادته؟ پوستشو تو خیابون منوچهری 30 تومن می فروختن!


بالتازار و زبل خان آلزایمر گرفتن.


دامبو
 ، پلنگ صورتی, پسر شجاع, خانوم کوچولو, شیپورچی, یوگی و دوستاش همه توی یه سیرک بزرگن!


تام سایر حسابی با کلاس شده و موهاشو مدل
  جوجه تیغی درس میکنه!


تام و جری دوتا دوست صمیمی شدن!


تن تن تو یه روزنامه خبرنگار بود, الان تو زندانه!(لابد به جرم آزادی اندیشه!!)


میگن خاله ریزه رفته مکه و حاج خانوم شده, تو مجالس زنونه روضه می خونه و خرج زندگی خودشو شوهر معلولشو ازین راه در می آره! قاشق سحر آمیز و جنگلی ام دیگه تو کار نیست!

 

جیمبو رو از رده خارج کردن(اینو دقیقن نمی دونم, شایدم اجاره دادنش به ایران ایر!!)


چوبین خیلی وقته که مادرش و پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!


حنا خانوم دکتر شده, مادرشم از آلمان برگشته کنارش!


خپل رو از باغ گلها انداختنش بیرون, اونجا یه برج 1000 طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل آشغال دیدمش – خیلی لاغر شده!)


خانواده دکتر ارنست همسایه مونن, هر سه تا بچه اش رفتن, زن دکتر خیلی مریضه!


رابین هود رو تو اسلام شهر گرفتنش – به جرم شرارت!- هفته دیگه اعدامش می کنن!


سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن, خوب که چی؟!


کایوت, بالاخره رود رانر رو گرفت ولی از شانس بدش ! آنفولانزای مرغی گرفت و… اونم مرد!


هیشکی نفهمید گالیور عاشق فلورتیشیاست!


لوک خوش شانس ساقی محله مونه!


مارکو پولو تو میدون راه آهن یه میوه فروشی زده – میگن کارش خیلی گرفته!-


گربه سگ عمل کردن و جدا شدن!


ملوان زبل تو کار قاچاق آدمه!


آقای پتی بل تو میدون شوش یه بن
کدار کله گندس!


معاون کلانتر ارتقای شغلی پیدا کرده, داره میشه رئیس پلیس!


آقای نجار مرده و از وروجکم خبری نیست!


هایدی یه
  پزشک ماهر  شده و چشمای مادر بزرگ و عمل کرد!

 

پت و مت حالا دیگه دوتا آقای مهندسن!؟!


تا حالا زندگی کردی؟

 
 
بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم. ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …
 
روز اول ماه و هنگامی‌ که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
 
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش.
 
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
 
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
 
بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
 
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
 
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
 
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
 
گفتم: نه !
 
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
 
گفتم: نه !
 
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
 
گفتم: نه !
 
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
 
گفتم: نه !
 
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
 
گفتم: نه !
 
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
 
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
 
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین …
 
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
 
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
 
جواب دادم: نه !
 
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.