ماه: شهریور 1388
پیر شدم ، پیر تو ای جوونی
بذار دستامون جدا شن
سهم تو فردایی روشن
به تو هیچ حسی ندارم
دیگه چاره ای ندارم
از دلم نمیری هرگز
خیلی ساده خداحافظ
نفرینم کن !
نفرینم کن !
اگر بر آنی که به نیک انجامی ام برسانی
اگر بر آنی که وا رهانی ام از زندان زندگی
– پیش تر از آنکه به جیره ی اجباری اش خو کنم.
به مرگی عاشقانه نفرینم کن !
فرشته ء زمینی من !
که این دعای آمرزش است
در بسته گاه روزگار !!
واپسین نفس را به حلقهء معلق ریس وا نهادن
و چهار پایه را رقصیدن
یا با تنی سرخ و فرّار
چشم در چشم ماُمور مرگ خود داشتن
که دندان بر هم فشرده
به رها کردن تیر خلاص !
مرگی چنینم آرزوست….
مرگی که زندگی را
عشق را و انسان را معنایی دوباره ببخشد !
مرگی هم قداست نخستین جرعهء شیر مادرم !
مرگی درست
چون مرگ گرگی پیر
که سگ شدن به کلبهء ارباب را تن نمی دهد …
و آزادی خویش را – به زوزه – آوازه می کند
بر چکاد یکی صخره
تا شکارچی را
هدف گرفتن سینه اش
به مشام تازی نیاز نیفتد !
آن جا که گوسفندان سر به زیر گله را
یارای دیدن آبی آسمان نیست
در خون خود تعمید جاودانه یافتن !
در کمین گلوله – گرگانه – بودن !
زندگی همین دقایق سرخ است !
مرگت به حیات می ماند اگر غریو سر دهی
در سیارهء سرب و ساطور
گوسفندان نیز
به مرگ طبیعی نمی میرند …
یغما گلرویی
عاشقانه من
اینو یه نفر تو وبلاگش نوشته بود
یه نفر یعنی دوست جون من
حالا چرا نمیدونم
اما خودم
خوشم اومد و بدون اجازش دزدیدم
گاهی تب , لرز , مریضی هم بد نیستا
آدمو یاد خودش میندازه
تازه یاد نوشتنهام افتادم
شاید دیگه دست نداد خودم بشینم بنویسم
حالا که دست داده فقط دارم مینویسم
مینویسم
مینویسم
مینویسم
اما خودمم نمیدونم چی مینویسم
اما دارم مینویسم
تا بگم زنده ام
زندگی میکنم
و میخوام تا آخرین نفش جلو برم
آی مردم آی مردم
دارم مینویسم
شما هم بنویسین و زندگی کنین
عاشقانه من
ای عاشقانه من
رفتن تو را میبینم …
و برای درآغوش کشیدنت
انتهای راه تو ایستاده ام
اگرچه
نهالی که در اولین روز زندگیش شاهد عشق ما بود
درختی هزار ساله شود…
پس از هزارگان
خاکستر من در تلاطم طوفان عشقمان
ترا در بر خواهد گرفت …
برو …
هر چه زودتر رفتنت را ببینم …
زودتر در آغوشم آرام خواهی یافت …
بنویس
بنویس
گوشهی روزنامه
روی کاغذ توالت
پشت هر در بستهای
بنویس
نامت را
تاریخ تولدت را
آرزوهایت را
هر چه
هر وقت
عجله کن
بنویس
آنها همه چیز دارند
نوشتن نمیدانند
بنویس
سرگردانشان کن
*****************
زنگ میزدی
یک تلفن کوچک
دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم
مداد و مسواک و مسکن
نه
مسکن هم بر نمیداشتم
دامن و لباس خواب فقط
بعد
سفر که نه
گم میشدیم
*****************