نفرینم کن !
اگر بر آنی که به نیک انجامی ام برسانی
اگر بر آنی که وا رهانی ام از زندان زندگی
– پیش تر از آنکه به جیره ی اجباری اش خو کنم.
به مرگی عاشقانه نفرینم کن !
فرشته ء زمینی من !
که این دعای آمرزش است
در بسته گاه روزگار !!
واپسین نفس را به حلقهء معلق ریس وا نهادن
و چهار پایه را رقصیدن
یا با تنی سرخ و فرّار
چشم در چشم ماُمور مرگ خود داشتن
که دندان بر هم فشرده
به رها کردن تیر خلاص !
مرگی چنینم آرزوست….
مرگی که زندگی را
عشق را و انسان را معنایی دوباره ببخشد !
مرگی هم قداست نخستین جرعهء شیر مادرم !
مرگی درست
چون مرگ گرگی پیر
که سگ شدن به کلبهء ارباب را تن نمی دهد …
و آزادی خویش را – به زوزه – آوازه می کند
بر چکاد یکی صخره
تا شکارچی را
هدف گرفتن سینه اش
به مشام تازی نیاز نیفتد !
آن جا که گوسفندان سر به زیر گله را
یارای دیدن آبی آسمان نیست
در خون خود تعمید جاودانه یافتن !
در کمین گلوله – گرگانه – بودن !
زندگی همین دقایق سرخ است !
مرگت به حیات می ماند اگر غریو سر دهی
در سیارهء سرب و ساطور
گوسفندان نیز
به مرگ طبیعی نمی میرند …
یغما گلرویی