بیمارستان – شمال با یک بلیط(قسمت اول)

خیلی ضعیف شده بود
نمیدونست چکار کنه
اینطرف نه
اونطرف نه
مقابل نه
فقط خودش بودو خودش
مریض بود
20 روز بود بیمارستان قلب بستری شده بود
تازه با اینکه 20 روز بستری بود دکترا نمیدونستن مشکل از چیه
فقط درد بود و درد
دیگه هیچکی هم نبود نوازشش کنه
کسی نبود که بگه آخه دردت چیه ، مرگت چیه؟
چرا سر کار نمیری؟
چرا همش خونه ای یا بیمارستان میری؟
زمان میگذشت و زندگی به همین شکل ادامه داشت.
تا یک روز صبح
ساعت 4.5
-من میخوام برم شمال!!!!
-کجا؟
-شمال!
-تنها؟
-آره!
-الان؟
-آره!
-کدوم شهر؟
-نمیدونم و خداحافظ!!!!!!!
سوار ماشین آخرین مدلش شد
گازشو گرفت به سمت کرج
چه سرعتی داره این ماشین
140 رو بدون ناراحتی میره
رسید کرج
میخواست بره چالوس
اما جاده بسته بود
چکار کنم؟
بمونم شاید باز بشه!!!
نه !
من که برنامه ای ندارم
پس میرم ، اما از جاده رشت
پس حرکت کرد
باز هم با همان سرعت ، البته کمی بیشتر
کرج ، کردان ، طالقان ، هشتگرد ، قزوین ، محمد شهر
لوشان ، رودبار ، منجیل ، امام زاده هاشم …
کدوم طرف برم؟
رشت یا سنگر؟
سنگر ، آستانه ، لاهیجان ، لنـگرود ، رودسر ، کلاچای !!!
بازم برم ؟!
نه خسته شدم
8 ساعت الکی دارم میام
کنار جاده یه تابلو دیده میشه : ویلا!!!!
میزنه کنار
– خانم ویلا کجاست ، لب دریاست یا جنگلیه؟
– لب دریاست .
– کجا هست؟
– اون آقارو میبینی اون طرف ، برو پیشش.
– ممنون.
– آقا؟
– ویلا کدومه
– همینه که میبینی
لب دریاست
حیاط داره
دو تا باغ بزرگ داره
ساحل اختصاصی داره و ….
– شبی چند ؟
– 30.000
– بفرما اینم 60.000 ، کلید لطفا ؟
– کارت شناسایی داری؟
– اینم کارت ، کلید لطفا و خدانگهدار.
مستقیم تو ویلا ، لباسها در میاد و مستقیم زیر دوش آب سرد
هوا پاییزیه با اینکه هوا خیلی سره ، نیم ساعت زیر دوش بود.
-اصلاح کنم ، شدم شیخ پشم الدین کشکولی.
خوووب
ظهر شده
ناهار چی ؟
هرچی پول داشتم دادم به یارو
حالا شدم بی پول
خوب خدا عمر بده به صندوق عقب
***** کنسرو لوبیا + کنسرو تن ماهی
هر دو گرم میکنم و گرم ….
خوب تو ویلا که مزه نمیده غذا بخورم
-سردت نیس بچه ، تازه دوش گرفتی؟
نه
غذا که گرم شد میره وسط باغ
با چی؟
با سفره که روی کاپوت ماشینه میره وسط باغ وایمیسده
اول زیر انداز
بعد کیسه خواب
بعد دیسکو
حالا غذا
میخوره
میخوره
میخوره تا در مرز ترکیدنه
دیگه بسه
حالا زیر درختا خوااااااب
چه خواب زیبا و راحتی
درد هم هستا با هم دوس شدن اما اون هم خوابش برده
خوب هوا داره غروب میکنه
میره چابکسر
اینم بانک و این هم جیب پر پول
مستقیم حمله به یه سوپری
دو تا دست پر حرکت به سمت ماشین
حرکت میکنه به سمت نا معلوم
بوق؟
بـــوق ؟
بــــــــوق ؟
نمیزنه
وای نپیچ
با دهن میگه بوق
این بوقه نمیزنه
مستقیم به سمت تعمیرگاه
-آقا این ماشینه بوق نمیزنه
– اینجا بوق بیشتر از ترمز اهمیت داره
– بله لطفا یه بوق خفن بزار برام
……
باز جیبها خالی شد
حرکت به سمت ویلا
دیگه شبه ، تو دلش میگه رسیدم ویلا میرم لب ساحل
خـــــــــــــــوب
از کلاچای رد شد
همه چراغها خاموشه
100 متر
باز خاموشه
200 متر
باز خاموشه
300متر
باز خاموشه
وای تا چشم کار میکنه چراغ همه ویلا ها خاموشه
ویلارو پیدا میکنه اما چرا تا جایی که چشم کار میکنه اینجا چراغا خاموشه
یعنی تو این همه ویلا هیشکی نیس.
(آیکون بهم خوردن دندانها)
لب دریارو بیخیال
میره تو ویلا
ماشینو قفل میکنه
در اول ویلا قفل
نرده آهنی قفل
در اتاق قفل
در حموم قفل
درد توالت قفل
خوب پنجره ها هم بسته
تلویزیون رو روشن میکنه تا نترسه
پلاستیکهارو تو ماشین جا گذاشتم
دوباره درها باز به سرعت به سمت ماشین
پلاستیکارو بر میداره به سمت ویلا میدوه
بامــــــــــــــــــــــــــب
لامپ حیاط میترکه
باز هم ترس بیشتر میشه
درها مجددا قفل و حرکت به سمت اتاق خواب
.
.
.
گشنمه
سردمه
ترسیدم
تلویزیونش هم فقط 3 تا کانال میگیره
این ویلا با این بزرگی یه دایره زنگی نداره؟؟؟؟
خوب حمله به سمت پلاستیکها
یه عالم خوردنی میاره تا بخوره
اما ترکیدن لامپ بدجوری ترسوندش
خوب ساعت شد 12 نیمه شب
دیگه چشام باز نمیشه
خوب وقت خوابه
توی پتوی جای دیگه نمیتونه بخوابه
کیسه خوابو پهن میکنه
میره تو کیسه خواب
تا بخوابه

>-خــــوب ، این بالش بادیم ، خوب بخوابم
.
.
.
بــــــــــــــــــام
…..
این چی بود
یه متر میپره!
صدای چی بود
از بیرونه اما چیزی از پنجره دیده نمیشه
میاد دوباره بخوابه
.
.
.
بــــــــــــــــــام
….

منو کامی (قسمت دوم)

قبل از اینکه به ادامه مطلبم برسم میخوام یه چیزو کلی بگم
اینکه دوستان میگفتن اون موقع کامپیوتر چطور کار میکرد؟
اون زمون مانیتورمون سیاه و سفید بود
بعدش تازه مانیتورهایی اومد که رنگ قهوه ای هم داشت
من اولین مانیتوری که گرفتم اینطوری بود.
کیسشون خوابیده بود نه ایستاده و مانیتور رو روی کیس میذاشتیم.
تا شب عید هم من اون کامپیوتر اولیمو داشتم.
عید امسال عید خونه تکونی بود که اونو هم به دیار باقی فرستادم.

اون موقع یه فلاپی میذاشتیم توی کامپیوتر که سایزشون
5.25 اینچ بود بعد فلاپی 3.5 اینچی اومد
توی فلاپی داس میریختیم که اونم سعی میکردیم گلچین کنیم
که برنامه های مورد نیازمون توی یه فلاپی جا بشه
command.com
autoexec.bat
config.sys
format.com
fdisk.com
….
اینا اصلیا بود
بعد تازه NC اومد
بعدش نرم افزارهای دیگه که جلوتر میگم
کلا کامپیوتر با این فلاپی ها کار میکرد
بعد کم کم هارد اومد اونم ، الیته باز هم ما به فلاپی احتیاج داشتیم.
خوب برگردم به ادامه داستان:

تو شرایط روحی بدی بودم که خیلی هم اذیت شده بودم
این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد
مسئول واحد کامپیوتر ، به قول خودش یه بسته فلاپی نو خریده بوده
و آورده بود گذاشته بود توی کلاس کامپیوتر
همون روز اون بسترو میدزدن
البته من هنوزم که هنوزه این داستانو باور نمیکنم
چون کلید که دست من بود و من که حالم خوب نبود برم تو سایت کامپیوتر
کس دیگه ای هم یادم نیست رفته بوده باشه
اما گفتند که دزدی شده
میگفتن به مسیح اطمینان داریم اما خوب حرفو زده بودن
من هم تو اون سن و سال و با اتفاقی که برام افتاده بود اصلا روحیه مناسبی
نداشتم خیلی روحیم خراب شده بود
لذا این بهانه ای بود که من از کامپیوتر فاصله بگیرم که این فاصله خیلی هم طولانی شد
فقط تو همین دوره یه المپیاد کامپیوتر در سطح کشور برگزار شد که من به اجبار توی این المپیاد
شرکت کردم
حتی پیگیر نتیجه المپیاد هم نشدم تا آخر سال که رفتم پروندمو بگیرم و از اون مدرسه برم
این طمان آخر کار من با کامپیوتر بود و دو سال اسم کامپیوترو نیاوردم
زمان گرفتن پروندم بود که یکی از دوستان خانوادگیمون بهمون گفت که مسیح تو المپیاد رتبه
آورده و براش کاپ و لوح تقدیر از وزارت خونه فرستادن
چرا مسیح لوح تقدیرشو بهمون نشون نمیده
من هم که از همه جا بیخبر بودم گوشام تیز شد
کاشف به عمل اومد که بله من تو المپیاد رتبه آوردم ، جزو ممتازهای کشور شدم و اون زمان
مدیر کل آموزش و پرورش آقای تقی پور بوده و لوحم از طرف مدیر کل بوده
مدرسمون خبر داشته لوح و … را گرفته اما به من نگفته بودن
با توجه به اتفاقایی که برام افتاده بود ، دلم هم از مدرسه پر بود
با توپ پر رفتم هم مدارکمو بگیرم هم پیغام داده بودم که لوحمو و اینارو بهم بدن ، اونو بگیرم
اول انکار چنین چیزی بود ، بعد که نامه و تیکه روزنامشو نشون دادم دیگه گفتن فقط لوح تقدیر اومده
گفتن بزار اون لوح تو مدرسه بمونه که اصلا دلم نمیخواست تلاش های من اونجا بمونه
لوحمو گرفتم و این لوح هنوزم که هنوزه بالای تختم نصبه و خاطرات زیادیرو یادم میاره
اما من دیگه دو سال به کامپیوتر دست نزدم
شاید کسایی ازم سوال میپرسیدن جواب میدادم اما دیگه دست نزدم که نزدم
تا رسیدم به سال چهارم دبیرستان و کنکور
ادامه داستان در قسمت بعدی
پ.ن.1:
خیلی برای یه بچه دبیرستانی سخته که این شرایط رو تحمل کنه
بدتر کمبود امکاناته
میگن جهان سوم هستیم واقعا هستیما
اگر کسی از دانشی خوشش بیاد و ما نتونیم اون دانش رو داشته باشیم
کاری میکنیم اون شخص هم نداشته باشه
یا اگر کسی با امکاناتی داره به دانشی دست پیدا میکنه
سعی میکنیم اون امکاناتو ازش بگیریم
پ.ن.2:
لااقل سعی کردم اینطوری نباشم
هر کدوم از دوستام و یا شاگردانم و … به امکاناتی احتیاج داشتن تا پیشرفت کنن
تا هر جایی که تونستم بهشون کمک کردم.
منتی هم بر اونها نیست ، این جواب کمکیه که خیلیها بهم کردم
جاداره از دبیرستان سال سوم و چهارمم که خیلی بهم کمک کردن و در راه رسیدنم
به چیزهایی که دوست داشتم مسیر رو برام باز گذاشتن تشکر کنم
مخصوصا صاحب امتیاز و مدیر دبیرستانم
پ.ن.3:
اگر کمکی ازتون بر میاد تا بتونین با

بابا.مسیحا.آی آر

کپی شده از وبلاگ پپری:
خب! باید یه خبری رو بدون مقدمه چینی و خیلی یهویی بگم. نفس ها در سینه حبس، نور بر صحنه میتابد، شمارش معکوس آغاز…
یک شیر امردادی اصیل به جمع وبلاگ نویس ها، و البته به جمع امردادی ها اضافه شد. ایشون کسی نیستند جز “بابا”، بابای مسیحا! (اینم نشان مخصوص بابا… احترام بگذارید!)
من پیش خودم ایشون رو Lion King خطاب میکنم و ورودشون رو به جمع وبلاگنویس ها تبریک میگم و امیدوارم شاهد حضورضون در جمع های حقیقیمون هم باشیم.
در آخر لازمه تا به یکی از ماده-واحده های اساسنامه امردادی ها اشاره ای داشته باشم! (اصلاحیه 6 خرداد ماه 1389) “بر هر امردادی واجب است تا لینک امردادی های دیگر -علی الخصوص “بابا”- را در وبلاگ یا سایت شخصی خویش، در صورت استفاده از Google Reader (گودر) داشته و ثبت نماید، بخواند و نظرپرانی کند! بدیهی است که در صورت تخلف مجازاتی را در پیش خواهد داشت!”
تفسیر ماده-واحده: تابلو که نوک تیز پیکان به سمت امردادی هاست و مجازات هم برای اونها. منتها اگر غیر، تخلف سنگینی رو انجام دادند مستثنا نیستن و باهاشون برخورد میشه.

خاطرات

امروز میخوام بخشی از خاطرات روز آخره حضور یه عزیزو براتون بگم
جریان از این قرار بود که صبح زود ساعت 7 وقتی من دم در شرکت بودم
دیدم موبایلم زنگ میزنه و این خوشگله میگه من تهرانم
هیچی کلا حواسم پرت شد
تا ظهر هم میگفت الان میام نیم ساعت دیگه میام
تازه سفارشاتی داشت که براش نگرفتم
چیزایی هم قرار بود براش بگیرم که نشد
من رفتم سر کلاس که زنگ زد
گفتم کجایی گفت مترو آدرس خواست دادم
اما اولشو به جای اینکه بگم بیا سمت بالا نگفتم و رفت سمت چپ
که حاصلش نیم ساعت چرخیدن بود
وقتی اومد راهش ندادن توووووو
بعد رفت پشت میز من لالا کرد حسابی تا من از کلاس بیام
ماشینو که برداشتیم
یکم چرخ زدیم تا تصمیم گرفتیم چکار کنیم
آریاشهر ، شهرک اکباتان ، ستاری ، فردوس ، کاشانی و …
تا رسیدیم فلکه اول آریاشهر
هم فال داشتیم هم تماشا اما آخراش منو جای کباب میدید
که رفتیم شام بخوریم
اومدیم غذا سفارش بدیم بهم گفت حسم عوض شده میخوام گازت بگیرم!!!!
جدیا!!!!
و واقعا به سمتم هم حمله ای جانانه انجام داد
گارسون که اومد گفت ایشون پیتزا میخورن من هم ایشونو
دیگه کاملا مشخص شد که یه مشکلی بوجود اومده
به کمک و راهنمایی یکی از دوستان جستم
اما چشتون روز بد نبینه این بخشش خیلی ترسناک بود
چه جلافتا هم شده بود ورد زبونمون
قرار بعدیمون شهرک اکباتان بود
که به خرید
دیدار یکی از دوستان
قابل توجه بعضیها
بستنی خوری اونم از نوع مخصوصش
بعد چک و چونه فرودگاه امام
اتوبان آزادگان و خلبج فارس هم که حسابی شلووووووغ
پر از کامیون با رانندگی وحشتناک
تا رسیدیم فرودگاه
خداحافظی و رفتن یه عزیز
اما حین این خداحافظی
یکی ابراز وجود کرد و درخواست پناهندگی داد
یکی که یک هفته قبلش توسط یک سرکار خانم مورد حمله قرار گرفته بود
و دست و پاشو کلا از دست داده بووود
البته طی چندین مرحله عمل های پیشرفته
زیر نظر متخصصین متفاوت دست و پاش و درست کرده بودیم
اما هنوز احساس خطر میکرد و تصمیم به فرار گرفته بود
که با یک عملیات حساب شده و یک جاسازیه حرفه ای آماده خروج از مرز شد
قرار بر این شد که در فرودگاه فرانکفورت درخواست پناهندگی بدهد و یک عکس برای
من بفرستد
این 72 ساعت گذشته با دلشوره و نگرانی بسیار گذشت تا اینکه خبر خروج موفقیت آمیز
و پذیرش پناهندگی و رسیدن به سلامتش به مقصد به دستم رسید
قرار بود از آلمان عکسشو برام بفرسته که نفرستاد
اما به محض دریافت عکس در سایتم قرار میگیرد
آن شب هم با غمی بسیار رفیقمو و پناهندمو بدرقه کردم
یه نیم ساعتی هم در عوارضی منتظر شدم شاید برگردندونشون که خبر رسید رفتن
من هم با دلی آکنده از غم و قصه رفتم خونمون ، خونشون ، خونتون
نمیدونم یه جایی رفتم
…….
این داستان ادامه دارد