دیدی چو بستنی دل ما آب شد دلا
بی لیس و فیس و قاعده بیتاب شد دلا
میزد چو کُره جُفتک و گاهی چو مار نیش
آخر چو گربه ناز تو را خواب شد دلا
آخر چو گربه ناز تو را خواب شد دلا
این سنگ خاره را چه نمودی که این چنین
در دستهای سحر تو سیماب شد دلا
در دستهای سحر تو سیماب شد دلا
یک عمر خیس نکردیم و صبر پیشه بود
این شب چه سان … دراز بود که سیلاب شد دلا
این شب چه سان … دراز بود که سیلاب شد دلا
یک شب هوای دزدی و آن هم به کاهدان
این بخت نامراد بین که مهتاب شد دلا
این بخت نامراد بین که مهتاب شد دلا
گفتند که عشق بحر مراد است و کان در
باکان پرید این دل و مرداب شد دلا
باکان پرید این دل و مرداب شد دلا
سگ هم دگر وفا به خلایق نمی کند
از کی جفا و چیز زدن باب شد دلا
از کی جفا و چیز زدن باب شد دلا
این دل هوای صید و شکار و گریز داشت
چون کرم نا گزیر بر سر قلاب شد دلا
چون کرم نا گزیر بر سر قلاب شد دلا