نخستین زنی بود که بعد از قرهالعین بدون حجاب در جمع مردان ظاهر شد.
…بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم. برای عروسی، مولودی و… اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غمانگیزی بود و من به جوانی و عشق فکر میکردم. از مجلسی که قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد اما چاره چه بود، باید گذران زندگی میکردیم. چنان ساز را در بغل میفشردم که گوئی زانوی غم بغل کردهام. نمیدانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمیآید. در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندرونی بیرون آمد… حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اینطور بی پروا در جمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ایستاد. نمی دانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پیغام را دارد.
چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟
گفت: میخواهم بخوانم!
گفتم: اینجا یا اندرونی؟
گفت: همینجا!
نمیدانستم چه بگویم. دور بر را نگاه کردم، هیچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند : بزنید، میخواهد بخواند!
گفتم: کدام تصنیف را میخوانی؟
بلافاصله گفت: تصنیف نمیخوانم، آواز میخوانم!
به بقیه ساز زنها نگاه کردم که زیر لب پوزخند میزدند. رسم ادب در میهمانیها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود.
پرسیدم: اول من بزنم و یا اول شما میخوانید؟
گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟
پنجهای به تار کشیدم و پاسخ دادم: همایون.
گفت: شما اول بزنید!
با تردید، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود. تا حالا چنین سبکی را نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور کنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتادهام:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشهای را که مایه میگرفتم میخواند.
خندههای مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمیرسید، نفس همه بند آمده بود. هیچ پاسخی نداشتم که شایستهاش باشد.
گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه کردم: تا پایان عمر برایت میزنم!
آنشب با
جسارت داشتن تو یه چیزایی خیلی خوبه. اما جسارتی که پشتش ترس یا بی عقلی نباشه. هرچند که فکر میکنم ترس از بی عقلی ناشی میشه.
هنرمند بودن یه طرف قضیه هست، هنرمندی که برای مردمش باشه واقعا یه طرف دیگه ماجراست. بنظرم وجه مهمتر از “فقط” یه هنرمند بودن همینه. اینکه بتونی تو دل مردمت یا مردمایی، طوری خودت رو جا کنی که همه دوستت داشت باشن. اگر خودت رو واقعا دوست داشته باشن، صدات هرطوری باشه براش گوشنوازه
مداد رنگی ها
کبریت های صوخته
خیلی دوستشون داشتم.
موفق باشی
ــــــــــ
اینو هم خوندم.
ازش چیزی گوش ندادم.
در واقع ازشون.
راستی ، کم پیدایی مسیحا خان
اول:D
چون زیاده بعدا می خونم نظرم رو میذارم