با اجازه بزرگترا

 
شاید باز بیام
شاید دیگه نیام
شاید باشم
شاید نباشم
اما زندگی همتون ادامه داره
و آرزومند شادی و شادکامی و سلامتیه همه شما هستم
***
4 تیر فرا رسید
اونایی که دعوتن خبر دارن
جای یکی که الان توی وسط آفریقا گیر کرده هم خالی
دعوته اما حیف که نمیتونه بیاد
***
صبح زود باید بیدار بشم
میرم که میرم
برام من آرزو کنین
بر میگردم و همشونو میخونم
فعلا با اجازه بزرگترا
 
 

کمی بیشتر فکر کن

این داستان را خیلی قبل خونده بودم
اما خیلی معنی دار و قشنگ بود لذا باز هم فرستادم
 
 
 
 
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد.
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
 
 
اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد.
 
 

روز پدر مبارک

ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود
خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود
حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین!
حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود
هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین!
بال های خویش را دست توسل کرده بود
خجسته میلاد فرخنده مولود کعبه ، قران ناطق ،
مولی الموحدین،حضرت علی علیه السلام
و گرامیداشت مقام والای پدر مبارک باد

آن که مرا در آغوش می گرفت و با وجود خستگی پس از کارش به بیرون از خانه می برد و برایم خوراکی های رنگارنگ می خرید، پدرم بود. آن که با بودنش احساس تنهایی نمی کردیم و نیازهای عاطفی ما را پاسخ می داد، پدرم بود و آن که هر زمان نیاز به حمایتش داشتم به یاری ام می شتافت، پدرم بود.
همیشه از دلشادترین جهت خانه، خنده تو برمی خیزد. آن گاه که ما را به جرعه ای گوارا از عاطفه مهمان می کنی، آسمان در اتاق آبی من است. وقتی آغوش گرم تو باشد _ که هست _ سایه آسایش مثل یک غزل دلچسب، همه جا فراهم است. بارها دیده ام وقتی می خندی، خانه به تولدی دوباره از روشنی می رسد، تا آن جا که آینه های تاقچه می شکفند و گلدان شمعدانی به طراوتی بی نظیر می رسد. می خواهم بگویم که قسمت عمده ای از زندگی چند نفره ما، با همین خنده های تو سپری می شود. با عشق و با تلإلؤ.
کنار پنجره می آیم و می دانم این شاخه لطیف در لیوان گذاشته شده، می داند که تو چقدر گل تری! پنجره را می گشایم و می بینم دنیایی که تو نشانم داده ای، چقدر مهربان است. الآن کنار آینه آمده ام _ همان آینه قدیمی _ و خود را درون آن می بینم، ایستاده بر بلندای افتخار. پدری چون تو تکیه گاه من است.
صدای خسته ات را که با شب به خانه باز می گردد، به تمامی نورها و عطرهای پیرامون ترجیح می دهم. آمده ای به خانه با کلیدهای تجربه در دست، از سمت تلاش های مردانه و غرورآفرین. آمده ای به خانه و تویی که تنها و همیشه در خانه اندیشه منی.
حکایات کوهمردی ات، زمزمه ای بس طولانی در ذهن زمان است. به اندرز می خوانمش و چراغی در دست،راه خود پیش می گیرم تا رفتن. تا رسیدن. پدر! شیوه زندگی را از چشم هایت باید آموخت که برق محبت در خویش دارند و از دست هایت باید آموخت که روایت سعی و صبوری اند.
پدر، ای بهار من! من از تبار سبز توام؛ با بدرقه دعای همیشگی ات. می خواهم چیزی بگویم. هرچه می گذرد دلسوزی های پیش از اینَت بر من آشکار می شود. بارها پیش آمده است که من بوده ام و واقعه ای دقیق و مقطعی حساس. من بوده ام و چیزی جز راهنمایی های تو نبوده است. من بوده ام و تویی که همیشه ات در سینه ستوده ام. من در پناه ملاطفت تو، روز به روز رشد کرده ام به هر سو نگریسته ام، حرف های رهگشای تو بوده است روبه روی ماجرای سختی به نامِ زندگی.
پدرم وقتی که ……. ساله بودم

4ساله: بابا هر کاری میتونه انجام بده.
5 ساله: بابام خیلی چیزها می دونه.
6 ساله: بابام از بابای تو باهوشتره.
8 ساله: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه.
10 ساله: در گذشته، در زمانی که بابام بزرگ می شده چیزها با حالا متفاوت بودند.
12 ساله: خوب،طبیعی است پدر در آن مورد چیزی نمی دونه. او برای بخاطر آوردن کودکی اش خیلی پیر است.
14 سال: به پدرم خیلی توجه نکن. او خیلی قدیمی فکر می کند.
20 ساله: آه خدای من! او از جریان روز خیلی پرت است.
25 ساله: پدر کمی در باره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او با تجربه است.
30 ساله: بدون مشورت با پدر کوچکترین کاری انجام نمی دهم.
40 ساله: متعجبم که پدر چگونه مسائل را حل می کند. او خیلی عاقل و دنیایی از تجربه است.
50 ساله: اگر پدرم اینجا بود همه چیز را در اختیارش قرار می دادم. در این باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می تونستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم.

تصاویر ساختمان یک درمانگاه تخصصی مغز(Cleveland Clinic)

 

امروز قصد داریم ساختمانی را به شما معرفی کنیم که تماما از فولاد ساخته شده و حتی طرح‌های موجودی و بیرونی

 و داخلی آن از جنس فولاد می‌باشد.

معماری این ساختمان توسط آقای فرانک گری Frank Gehry انجام شده است

و نکته مهم این ساختمان و مورد استفاده آن این است که

این ساختمان یک درمانگاه تخصصی مغز می‌باشد و نام این درمانگاه Cleveland Clinic .

 در ادامه به دیدن این ساختمان زیبا توجه کنید…

 

عکس‌های جدید: آنجلینا جولی زیبا و جذاب و با لباسی روشن در پاریس!

عکس‌های جدید: آنجلینا جولی زیبا و جذاب و با لباسی روشن در پاریس!
 
این تصاویر مربوط به صحنه‌هایی از فیلم جدید آنجلینا جولی که توریست نام دارد، می‌باشد.
 
 
 
 
آنجی به همراه برد و فرزندانشان در پاریس به سر می‌برند.
درواقع این روزها برد پیت همراه آنجی می‌باشد و این دو از یکدیگر دور نمی‌شوند.
 
 
 
 
خبرهایی به گوش می‌رسد که گویا این زوج زیبا تصمیم گرفته‌اند زندگی خود را در یکی از شهرهای اروپایی ادامه دهند
 و پاریس یکی از گزینه‌های اصلی آنها خواهد بود.
شاید با این کار و دور شدن از فضای هالیوود، زندگی آنها کمتر دچار حاشیه شود.
 
 
 
آنجلینا در فی
لم جدیدش نقش یک مامور اینترپل را بازی می‌کند که ماموریت دارد یک توریست امریکایی را زیر نظر بگیرد.
نقش این توریست را جانی دپ بازی خواهد کرد.