دختر کنجکاو و عشق

 
 
 

دختری، کنجکاو می‌پرسید:
ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه
 
مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی‌ادب! این به تو نیامده است
 
رهروی گفت: کوچه‌ای بن‌بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
 
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند
 
شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
 
 
شیخ گفتا:گناه بی‌بخشش
واعظی گفت: واژه بی‌معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست
 
قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
 
رهگذر گفت: طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست
 
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می‌گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!
 
 
 

..:: کوروش بزرگ در برابر اجساد پانته آ و آبراداتاس ::..

 
 
بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد.
 
http://masiha1.blogspot.com
 
داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.
 
چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.
 
در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …
 
ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.
 
سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
 
می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:  قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.
 
خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که  مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی
 
پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی  به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.
 
در لغت نامه دهخدا ذیل عنوان “پانته آ” و نیز در “کوروشنامه گزنفون” این داستان نقل شده است.
 

زیباست

 
 
 
ما یک ارباب رجوع داریم تو شرکتمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه  کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم  که هنوزه  خودش  رانندگی می کنه، سالی یک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمی از خاطراتش می گفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنیا نیومدین ( من و 2 تا  از همکارام آگوستی هستیم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، ( تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما  مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی میکنیم زندگی کنیم، خلاصه اینکه رسید به اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت کرده همسر رسمیش نبوده و اینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن با هم  بودن  و یک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می کنه. این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این  دوستم ( منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش یک  همسری بد  هست) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت های ما فهمید که جریان چیه (حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده ) 2-3 روز  بعدش برام یه کتاب دست نویس  آورد، کتابی که بسیار گرون  قیمت  بود، و با ارزش، وقتی  به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ  مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو  گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون  روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو  گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست  امانته باید ببرمش، به  محض  گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به  دست  بیارم، همیشه می  تونم  شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر  میکنی  که خوب اینکه تعهدی  نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که  تا  جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.
 
 پس اگر واقعا عاشق شدی  با اون مالکیت کلیسایی لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای  باشه که اون با منه و همین باعث میشه که براش شمعی روشن کنی و یه  ROAST BEEF  خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش رو توی دستت گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی.
 
و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم (5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف  بیشتر دنیا هم گشتن.
 
 
 
همین خانم یک بار دیگه می گفت همیشه اولین چیزی که آدمها در برخورد اول با یک شخص ابراز می کنن، همون چیزیه  که دلشون میخواد ببینن، مثلا اگه کسی بهت رسید گفت خوب میبینم که سر حالی یعنی این موضوع آزارش داده، اصلا انتظار نداشته تو رو سر حال ببینه و حالا ناغافل از دهنش اومده بیرون، یا هر چیز دیگه. و امروز آخرین جمله ای که گفت و از در شرکت رفت بیرون این بود که در هر تصمیمی به قلبتون مراجعه کنید قلب خطا  نمیره اگه میگه نه به زور وادارش نکنین که بپذیره، اگه گفت نه یعنی نه و بر عکس. امروز از صمیم قلب براش آرزوی سلامتی کردم، این خانم هر بار که میاد تو اون شرکت و میره حتما یه درس مفید از زندگی برامون داره
 
 
 
 

پناهنده – قسمت دوم

خوب در قسمت اول داستان دیدیم که یکی دست و پای یه نفرو برید و باعث شد طرف بعد از اینکه دست و پاش در اومد از ایران فرار کنه و بره

زمانی که به فرودگاه آلمان رسید خبرنگار اعزامی ما به سرعت عکسهایی از ایشان گرفت که برایمان ارسال نموده است
بعد از آلمان مجددا مخفیانه روانه کشور آفریقاییه گینه شد
هنوز عکسی یا خبری از خبرنگار ارسالی ما به دستمان نرسیده است
اما میدونیم در سلامت کامل به سر میبرد و در حال انجام شادی و شعف و شیطنته
برای من به شخصه صحت و سلامتش مهمه ، که هست و امیدوارم همراه خبرنگار اعزامی ما در صحت و سلامت باشن
نکته ای که در تصاویر ارسالی وجود دارد غم و حصرتیست که در چشمانش دیده میشه که کاری کرده دلم خیلی بیشتر براش تنگ شده و جاش خیلی خالیه
هنوز نتونستم جاشو پر کنم و کسه دیگه ای رو جایگزینش کنم
خدایا عزیزان دور از مارا حفظ بفرما
پی نوشت یک:

این تصاویر ارسالی آلمان می باشد که در صورت دریافت تصاویر جدیدتر آنرا خدمتتان ارائه میدهم

پی نوشت دو:
از همه دوستان عزیز بابت حضور بسیار کمرنگم در یک هفته گذشته عذرخواهی میکنم
بالاخره درک میکنید دیگه(جریان 4 تیر و اینا)
قول میدم پررنگ بشم ، مشکی بشم بهتره ؟ نه ؟ ( مشکی رنگ عشقه )
پی نوشت سه:
تعدادی از دوستان بابت پیغام خصوصی و پیغام گذاشتن چند بار سوال پرسیدن که کلی اعلام میکنم
جهت پیغام خصوصی میتوانید در بخش دفتر یادگاری یا ارتباط با من سایت شخصیم درارتباط باشید
کاملا خصوصیهارو در ارتباط با من بزارد اما خوشحال میشم دفتر یادگاریه منو اضا کنید و مطلب بنویسید ( زیادی تبلیغ کردم نه ه ه ه ه )
در مورد کامنتها عرض کنم دوستان عزیز می توانید در گوگل لاگیم کنید یا در بلاگر لاگین کنید و پیغام بگذارید
اما دوستان عزیز بلاگ فا، پرشین بلاگ و …. گزینه نام/آدرس اینترنتی را در بخش پایین ارسال نظر انتخاب نموده و نام خود و آدرس سایت یا ایمیلشونو وارد کنند ؛ ناشناس نزارین دوست ندارم
دوست دارم بشناسم و بتونم جواب بدم
ممنون
امیدوارم مفید باشه