داستان پری

 
ترشیده بود. 45 سال داشت و سال ها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه های رسیده را دسته بندی و بایگانی می کرد. ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشید و این کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشم های گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک می کرد. این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح ها آقایی پری را می رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمین راه نمی رود . . .
 
با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می رفت، سر میز دوستانش می ایستاد و اغلب این جمله را می شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو توروخدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می گذاشت. این روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشید. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می گرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقا بهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می نشست و به کسی نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می گفت؛ «خوبی الان میام.» می رفت و کیفش را برمی داشت و با آقا بهروز از در می زدند بیرون. این حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می آمد. قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می تواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است. آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می دید بالاخره تکه یی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم. حتی می ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی. ته چشم هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.
 
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» 
 
 
پری گفت؛ «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
 
قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت.
 
ما فهمیدیم راست می گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می کردیم.
 
احمد غلامی – روزنامه اعتماد

هر وقت مردی دروغ میگه…

 
 
هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده
  
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه
 درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و
 ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر
 طلایی برگشت.
‘آیا این تبر توست؟’ هیزم شکن جواب داد: ‘ نه’ فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر
 نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت
 و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوش  حال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوش حال روانه خونه شد. یه
 روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. ‘
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ‘ تو تقلب کردی، این نامردیه ‘
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز ‘نه’ می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می
 اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز ‘نه’
  میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره.
 اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. 
 
نکته اخلاقی: هر وقت مردی
 دروغ میگه به خاطر یه دلیل
 شرافتمندانه و مفیده
 
  
 

راه حل های مدیریتی!!!


تصمیم قاطع
 
 
روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.
 
 
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»
 
 
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
 
 
مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند…»
 
جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
 
کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»
 
 
 
مصاحبه شغلی
 
در حین مصاحبه شغلی برای استخدام در یک شرکت، مدیر منابع انسانی از مهندس جوان صفر کیلومتری که تازه فارغ التحصیل شده بود پرسید: «حقوق مورد انتظار شما برای شروع کار چیست؟»
 
مهندس جوان گفت: «75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
 
مدیر منابع انسانی گفت: «نظر شما در مورد 5 هفته تعطیلی، 14 روز مرخصی با حقوق، بیمه کامل درمانی، خودروی شیک مدل بالا و مزایای ویژه چیست؟»
 
مهندس جوان با تعجب از جا پرید و پرسید: «شوخی میکنید؟!»
 
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول خودت شوخی را شروع کردی!»
 
 
 
کارمند تازه وارد
 
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
 
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با کی داری حرف میزنی؟»
 
کارمند گفت: «نه!»
 
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق!»
 
کارمند با لحن ملایم گفت: «و تو میدانی با کی داری حرف میزنی احمق؟!»
 
مدیر اجرایی گفت: «نه!»
 
کارمند جواب داد: «خوبه!» و سریع گوشی را قطع کرد!
 
 
 
اشتباه موردی
 
کارمندی به دفتر رییس خود رفت و گفت: «معنی این کار چیست؟ شما این ماه 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کردیم به من دادید.»
 
رییس پاسخ داد: «میدانم، ولی من ماه پیش 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم و هیچ شکایتی نکردی.»
 
کارمند گفت: «درسته، من اشتباهات موردی را میتوانم بپذیرم، ولی وقتی بصورت عادت شود وظیفه خودم میدانم به شما گزارش کنم!»
 
 
 
زندگی پس از مرگ
 
رییس: «شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟»
 
کارمند: «بله قربان.»
 
رییس: «خوبه، چون صبح که مرخصی گرفتید و به تش

میرداماد

 
 
شبی طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت : شام چه داری ؟؟!
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد  و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و  محمد به مطالعه خود ادامه داد .
 
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر  اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود  لذا  شاه دستور داده بود تا افرادش  شهر را بگردند  ولی هر چه گشتند  پیدایش نکردند .
 
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج  شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی  پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و …
 
محمد باقر  گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد
 
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟
 
و بعد از تحقیق  از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
 
محمد باقر ده  انگشت خود را نشان داد و شاه  دید که تمام انگشتانش سوخته و …!
 
لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا  وسوسه می نمود  هر بار که نفسم  وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم  آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس  مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند
 
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد  میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد  و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی  می دارند… 
 
 
 

نابینا و گیلاس

 
نابینا: مگرشرط نکردیم ازگیلاسهای این سبدیکی یکی بخوریم؟
 
بینا: آری؟!
 
نابینا:پس توباچه عُذری سه تاسه تامی خوری؟  
 
 
بینا: توحقیقتا”نابینایی؟!
 
نابینا: مادرزاد.
 
بینا: چگونه دریافتی من سه تاسه تامی خورم؟!
 
نابینا: آنگونه که من دوتادوتامی خورم وتوهیچ معترض نمی شوی!