men &women…sorry just for fun

 

انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح


الاغ = خواب + خوراک


پس


انسان = الاغ + کار + تفریح


وبنابرین


انسان – تفریح = الاغ + کار


بعبارت دیگر


انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند


معادله ۲


مرد = خواب + خوراک + درآمد


الاغ = خواب + خوراک


پس


مرد = الاغ + درآمد


و بنابرین


مرد – درآمد = الاغ


بعبارت دیگر


مردی که درآمد ندارد = الاغ


 معادله ۳


زن = خواب + خوراک + خرج پول


الاغ = خواب + خوراک


پس


زن = الاغ + خرج پول


 وبنابرین


زن – خرج پول = الاغ


بعبارت دیگر


زنی که پول خرج نمی کند = الاغ


 


نتیجه گیری:


 از معادلات ۲و۳ داریم:


مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند


پس:


 فرض منطقی ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها  تبدیل به الاغ شوند..


 و


 فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.


بنابرین داریم …


مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول


و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:


مرد + زن = ۲الاغی که با هم بخوشی زندگی میکنند! 

 

اگه دخترا برن سربازی

فرمانده: پس این سربازه ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) 

کجان؟ 
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن 

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند…  
سلام سارا جان 
سلام نازنین، صبحت بخیر 
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر 
سلام نرگس 
سلام معصومه جان 
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی 

 

صبحانه: 
وا…اقای فرمانده، عسل ندارید؟ 
چرا کره بو میده؟ 
بچه ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفغ میکنه 
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم 

 

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه) 

فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید 
وا نه، لباسامون خاکی میشه … 
آره، تازه پاره هم میشه … 
وای وای خاک میره تو دهنمون … 
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا … 

 

ناهار 
این چیه؟ شوره 
تازه، ادویه هم کم داره 
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه 
من که نمی خورم، دل درد میگیرم 
من هم همینطور چون جوش میزنم 
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید! 
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟ 
برو خودت غذا درست کن 
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی کنم، حالا واسه تو.. 

چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد 

 

بعد از ناهار 
فرمانده: کجان اینا؟ 
معاون: رفتن حمام 

فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد

 ، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه ها گم میشود… 
هوووو….بی شعور 
مگه خودت خواهر مادر نداری… 
بی آبرو گمشو بیرون… 
وای نامحرم… 
کثافت حمال… 
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!!) 

 

بعد از ظهر 
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟ 
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟ 
جوجه بدون برنج 
رژیمی عزیزم؟ 
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم. 

 

شب در آسایشگاه 
یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب
فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد! 
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم 
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!! 

فرمانده میره تو آسایشگاه: 
وا…عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو 
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو 

فرمانده: بلندشید برید بخوابید! 

همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند 

داستان مکر زنان

 
آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب ” حیل النساء ” (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
 
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،
 
به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .
پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
 
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،
 
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :
 
 ” لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.”
 
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
 
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.