فری کثیف هم رفت

فریدون اسدی، صاحب ساندویچی «فریدون» در خیابان آپادانا – نیلوفر تهران که به «فری کثیفه» شهرت داشت، درگذشت.
قدمت مغازه او به 37 سال می‌رسید.
شاید بسیاری از ما ندانیم که چرا فریدون خان با لقب فری کثیفه به شهرت رسید. به گفته منابع موثق در دوران خوش (پیش از انقلاب اسلامی) فریدون در خیابان نیلوفر پایین تر از «میدان نیلوفر» که در آن هنگام جز اراضی عباس آباد تهران بود و شمال شهر محسوب می شد، مغازه ای به نیت گشایش یک «بار» خریداری کرد و دیری نپایید که بار آقا فریدون به مغازه فری کثیفه یا فری کثافت(هر دو گویش معتبر است) شهره خاص و عام به ویژه دوستداران جوان «آبجو» شد و به این دلیل اینکه لیوان ها در اغلب مواقع از وضعیت بهداشتی مناسب برخوردار نبود و این موضوع بارها و بارها تکرار شد، لقب کثیفه به صاحب بار تعلق گرفت اما از آنجا که لیوان های آبجو، هر تشنه ای را سیراب می کرد و همراه آن مقادیر بسیاری از پسته و فندق به عنوان مزه ارایه می شد، همه دوست داشتند تا دمی به خمره آقا فریدون بزنند.
تا اینکه انقلاب به سرانجام رسید و بساط بار آقا فریدون برچیده شد و همچون اغلب صاحب بارهای تهران به ساندویچی تغییر شغل داد.
این بار نیز ساندویچی آقا فریدون همان سبک منحصر به فرد و دوست داشتنی سابق را ادامه داد.
سبکی که در اواسط دهه هفتاد همه ساندویچی های تهران آرزوی پیروی از آن را داشتند.
ساندویچی بی تکلف، ساندویچ های بزرگ با سس فراوان و البته خوشمزه ترین سیب زمینی دنیا.


روحش شاد و راهش پر رهرو باد


49999 $

 
 
مهندس متبحر …
 
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
 
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار
 
 
 
کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها
 
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
 
 
 
جراح قلب و تعمیر کار
 
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
 
 

قمرالملوک وزیری نخستین زنی که …

 
 
نخستین زنی بود که بعد از قره‌العین بدون حجاب در جمع مردان ظاهر شد.
 
…بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرت‌آباد دعوت شده بودم. برای عروسی، مولودی و… اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غم‌انگیزی بود و من به جوانی و عشق فکر می‌کردم. از مجلسی که قدر ساز را نمی‌شناختند خوشم نمی‌آمد اما چاره چه بود، باید گذران زندگی می‌کردیم. چنان ساز را در بغل می‌فشردم که گوئی زانوی غم بغل کرده‌ام. نمی‌دانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمی‌آید. در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی از اندرونی بیرون آمد… حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اینطور بی پروا در جمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ایستاد. نمی دانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پیغام را دارد.
 
چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟
 
گفت: می‌خواهم بخوانم!
 
گفتم: اینجا یا اندرونی؟
 
گفت: همینجا!
 
نمی‌دانستم چه بگویم. دور بر را نگاه کردم، هیچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند : بزنید، می‌خواهد بخواند!
 
گفتم: کدام تصنیف را می‌خوانی؟
 
بلافاصله گفت: تصنیف نمی‌خوانم، آواز می‌خوانم!
 
به بقیه ساز زنها نگاه کردم که زیر لب پوزخند می‌زدند. رسم ادب در میهمانی‌ها، آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود.
 
پرسیدم: اول من بزنم و یا اول شما می‌خوانید؟
 
گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟
 
پنجه‌ای به تار کشیدم و پاسخ دادم: همایون.
 
گفت: شما اول بزنید!
 
با تردید، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم می‌خواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد، هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود. تا حالا چنین سبکی را نشنیده بودم. صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور کنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتاده‌ام:
 
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
 چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
 
بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشه‌ای را که مایه می‌گرفتم می‌خواند.
 
خنده‌های مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمی‌رسید، نفس همه بند آمده بود. هیچ پاسخی نداشتم که شایسته‌اش باشد.
 
گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی می‌زنم! و در دلم اضافه کردم: تا پایان عمر برایت می‌زنم!
 
آنشب با