اولین کنسرت مشترک «سهراب پاکزاد» ، «امیر طبری» و گروه ریزار به سرپرستی محمدرضا گلزار

 
 

اولین کنسرت مشترک «سهراب پاکزاد» ، «امیر طبری» و  گروه ریزار به سرپرستی محمدرضا گلزار

http://www.musicema.com/images/cache/1268298561.jpg  

 اولین کنسرت مشترک «سهراب پاکزاد» و «امیر طبری» به همراه «بابک جهانبخش» و «مازیار فلاحی» دو شب گذشته برگزار شد.

این کنسرت با همارهی گروه موسیقی ریزار سرپرستی «محمد رضا گلزار» و رهبری ارکستر «نیما وارسته» در سالن اریکه ایرانیان برگزار شد.

http://www.musicema.com/pgimg_image21_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image20_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image19_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image16_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image17_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image18_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image13_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image14_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image11_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image12_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image8_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image4_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image6_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image2_1_1569.jpg

http://www.musicema.com/pgimg_image7_1_1569.jpg

 

بوی عیدی …

 
 
بوی عیدی، بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
 
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخرده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
 
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه ها
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
 
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
 
بوی باغچه، بوی حوض
عطر خوب نذری
شب جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب تنی
با اینا زندگیمو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
 

جعبه عبادت

 
 
 
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
 
 
 
فریب می‌فروخت.
 
 
 
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
 
 
 
 
 
 
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و جنایت ،‌ جاه‌طلبی و …
 
 
 
هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
 
 
 
بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
 
 
 
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد.
 
 
 
دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
 
 
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،
 
 
 
‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.
 
 
 
 
 
 
 
نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی!
 
 
 
آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
 
 
 
 
 
 
 
 
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:
 
 
 
البته تو با اینها فرق می‌کنی.
 
 
 
تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.
 
 
 
اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
 
 
 
 
 
 
 
 
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و
 
 
 
او هی گفت و گفت و گفت.
 
 
 
 
 
 
 
 
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ی عبادت افتاد
 
 
 
که لا به لای چیز‌های دیگر بود
 
 
 
 دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 
 
 
 
 
 
 
 
 
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
 
 
 
بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
 
 
 
 
 
 
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
 
 
 
توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
 
 
 
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
 
 
 
 
 
 
 
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
 
 
 
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
 
 
 
 
 
 
 
 
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
 
 
 
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.
 
 
 
عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
 
 
 
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. 
 
 
 
 
 
 
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌
 
بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،
 
 
 
 
 
 
 
صدای قلبم را
 
 
 
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
 
 
 
به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.
 
 
======================
 
 
 
پیشاپیش رسیدن سال نو را به تمامی دوستان همراه تبریک
 
میگویم ..
 
 
 
 
 
 
 
به امید این که در سال جدید هیچ قلبی به بهانه ی
 
 
 
عبادت کنار بساط شیطان جا نماند.
 

 

 

وصیت نامه ادوارد ادیش

 
 
قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی … 

 من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود  ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال  می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ،  فروشگاهها می شد !! 
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است …
و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید …
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم  پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود …
وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد …
 کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد  .  
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس  پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت …
کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم …
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم …
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم